امشب که توی خیابونای کرمون در حال خرید بودم و مامانم هم کنارم بود و دارم اماده میشم که فردا صبح با حمید برم تهران، بدجوری دلم گرفته بود. از شهری که میدیدم چقدر خلوت و ساکته و غروبی که چقدر غمگینه برام. این رفتن از کرمان به تهران رو الان سال هشتمه که انجام میدم و تقریبا همیشه وقتی بیشتر از دو هفته کرمون میمونم، بعدش اینجوری دلم میگیره.
توی زندگی بدجوری حیرونم. یه بچه کرمونی که میخواد سعی کنه مستقل شه و برای زندگیاش اهداف و آرمانهای جذابی دوست داره داشته باشه اما هزاران ترس رو با خودش حمل میکنه روزانه و این ترسها و اضطرابهای همراهش وقتایی که یکم سرش خلوتتر میشه از هزارجا میریزه سرش. نمونهاش همین تعطیلیای عید نوروز امسال که مقدار زیادیش رو با اضطراب گذرونده و برای کمتر مواجه شدن باهاش به خوابیدن و سریال دیدن و یوتیوب نگاه کردن و ... پناه آورده.
توی این هفته دوم که باید یه سری کارها رو هم انجام میدادم و چقدر که پرفورمنس پایینی دارم، یه چیزی رو فهمیدم. اونم اینکه تراپیستم راست میگفت، من به راحتی نمیبخشم و فراموش نمیکنم و شاید یه جاهایی کینهای باشم.
همیشه یه جوری رفتار میکنم که کسی بیاحترامی نکنه بهم ولی امان از وقتی که برداشت کنم یکی اینجوری کرده باهام. واقعا به راحتی نمیگذرم ازش و روی رابطهام باهاش تاثیر میذاره. مثلا امروز که محمدحسین بهم گفت که بابا دهن ما رو سرویس کردی با این حقوق حساب کردنت و ... واقعا. ازش عصبانی شدم و دوست داشتم جوابش رو بدم و یه جوری هم قهر کنم.
کلا قهر کردن به روشهای مختلف یکی از مکانیزمهای دفاعیمه برای اجتناب از موقعیت و با اینکه الان میفهمماش ولی تغییرش برام ساده نیست.
راستش فقط دوست داشتم بیام اینجا و یه چیزی بنویسم. بیشتر از اینکه بخوام خونده این متن دنبال نوشتنش بودم و واقعا هم بعد از اینکه مینویسم احساس بهتری دارم.
راستش توی زندگی احساس سردرگمی بدی دارم و دوست ندارم این وضعیت رو. نسبت به خیلی چیزا هم اینجوریم. از اینکه درسم تموم شده تا چند ماه دیگه پرونده سربازیام هم بسته میشه. دو ماه پیش درگیر رابطهای بودم که اونم تموم شد و پروژههایی که کلا پارسال بستمشون.
پارسال برای من سالی بود که بیشتر از هر چیزی، پایان خیلی چیزا بود برام. از فوت عموم که چندین هفته سخت و دردناک و غمناک رو برام رقم زد. نزدیکترین مواجه با مرگ برام اتفاق افتاد تا پایان یه رابطه عاطفی عمیقی که یه سالی درگیرش بودم و خیلی چیزا رو برای اولین بار اونجا تجربه کردم.
حتی تجربه کارمندی و شغل منابع انسانی تا تجربه سرمایهگذاری توی بورس و یادگیری خیلی چیزای مالی. تجربه ناامیدی زیاد نسبت به آینده این کشور و وابستگی زیاد من به اینجا و از اون طرف هم اجتناب از ریشهکردن اینجا.
واقعا که آدم بدون ریشه چقدر سخت میشه یه جاهایی براش. اینکه آدمهای دور و برت رو دوست داری ولی دوست نداری باهاشون یه چیزی بسازی. حالا میخواد یه بیزینس باشه یا یه رابطه.
این روزا که دیگه بهونه درس و سربازی رو ندارم خیلی جدیتر شده موضوع ازدواج برام. نسبت به قبل دفاع کمتری دارم در برابرش ولی همچنان ترسناکه برام. گرچه که هنوز آدم مناسبش رو ندیدم که اگر دیده بودم فکر میکنم رد شدن از این ترس برام آسونتر میشد.
تنهایی برام خیلی ترسناکه. خیلی از مرگ و نابودی میترسم و حتی دارم فکر میکنم نوشتن این متن اینجا هم یه جورایی برای غلبه بر نابودی و فراموشیمه. اینکه انگار با گذاشتن این متن از داستانها و افکار و احساساتی که تجربه میکنم. یه جورایی دارم خودم رو به آینده وصل میکنم و خودم رو در برابر نابودی بیمه میکنم.
خدایی که باورم بهت از خیلی وقتا کمرنگتره، خدایی که هر وقت میترسم و کم میارم فقط یادت میفتم. خدایی که برای پر کردن کمبودهام بهت نیاز دارم. خدایی که وقتایی که آدمها تنهام میذارن به داشتنت افتخار میکردم و میگفتم. اشکال نداره و من تو رو دارم.خدایی که خودخواهیهای منو ارضا میکنی وقتی هیچجای دیگهای برای ارضای این موضوعم ندارم.
خدایا! خودت کمکم کن قبل اینکه تموم شه داستان زندگیم و بمیرم، یکم قیمت پیدا کنم. خدمتی کنم و رضایتی رو توی زندگیم تجربه کنم. با قلبی سلیم و راضی به سمتت بیام.