ویرگول
ورودثبت نام
Ordinary Person
Ordinary Person
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

یکسال بعد | ۱۲ فروردین ۱۴۰۱

چند روز پیش بود که یاد متنی که یه سال پیش اینجا نوشته بودم افتادم و رفتم یه نگاهی بهش بندازم. جالب بود برام و حس‌ام مث زمانی بود که دارم به یه لحظه خاصی در زمان که توی دوربین عکاسی ثبت شده و اون لحظه رو ثبت کرده نگاه میکنم.

حجم اضطرابی که اون موقع داشتم رو یادمه و حالی که بهم میگذشت. پر از استرس بودم و نگرانی. از اینکه چند روز بعدش قرار بود برم سربازی و یک ماه قبلش عموم رو از دست داده بودم و دو ماه قبل‌ترش اولین و جدی‌ترین شکست عاطفی و دردی که کشیدم. الان که نگاه می‌کنم دوست دارم برم اون بچه که پشت میز توی حال خونه نشسته و دنیا براش تنگ شده و پرفشار رو بغل کنمش و بهش بگم که روزای سخت‌تری رو در پیش خواهی داشت تازه. عمق افسردگی‌ای که قرار توش فرو بری، دارو خوردن رو قراره شروع کنی و بالتبع اون خواب‌الودگی چندین ماهه. دوره رهنما کالج رو شروع میکنی و تمومش هم میکنی و یه نتورک و دوستای نسبتا خوب و حرفه‌ای توی این زمینه قراره پیدا کنی.

ماه رمضونی که در پیش داری رو به عجیب‌ترین شکل ممکن قراره بگذرونی، روزه بگیری و بعد افطار هم بری کلاس رقص سالسا توی محیطی که بارهای اول که پات رو میذاری قلبت میخواد در بیاد از جاش بابت استرس. اونجا بدجوری گیر میکنی بین ارزش‌هات و باورهات و حس تجربه‌گرایی و طغیان درونی و تجربه‌گرایی. همزمان قراره بری کلاسای زیتون و با اون مدل ادم مذهبی‌های پولدار و روشنفکری که خیلی قراره ازشون خوشت بیاد زمان بگذرونی. خونه رو هم جابجا میکنی و میای جایی که میشه اسم محله روش گذاشت و از قدم زدن توش لذت میبری.

بعد سربازی فاز ازدواج میگیری و میری صحبت کنی با این و اون. دوست دارم برای یکبار هم که شده اسم ادمایی که میری باهاشون حرف میزنی رو اینجا بنویسم و تعدادشون رو بشمارم:

  1. بابای اون دختره که مامانش فرهنگی بود ولی هیچ‌کاره بود گویا
  2. اون دختر پولداره که مامانش گفت خونه نداری و نه
  3. دختری که توی کرمون و صبح زود میری توی مراسم مذهبی ببینیش و پسندت نمیشه
  4. یه عالمه موردی که خانوم ... معرفی میکنه و باز پسندت نمیشه
  5. خانومی که اقا رضا معرفی میکنه و بعد دو جلسه خوشت نمیاد
  6. اونی که میری کرج میبینیش و تنها کسیه که از ظاهرش و بقیه چیزاش خوشت میاد اما باباش مدافع حرمه و ...
  7. اونی که با خونوادش میان ببیننت و اونا پسندشون میشه اما تو نه
  8. اونی که میگه بیا قرار اول رو بریم کنسرت
  9. اونی که دختر دایی خانوم .. رحمتیه و استخاره میکنی و خیلی بد میاد
  10. اون دختر بسیجیه که باباش دوست باباس و توی جلسه اشنایی باهاش دعوات میشه اصن
  11. اونی که میری ببینیش و در همون حال تصادف هم میکنی

فعلا اینا به ذهنم میرسه اما میدونم که موارد بیشتر از اینا بوده و انگار قسمت نبوده تا الان. یکی دیگه از اتفاقات سنگینی که قراره برات بیفته داستانیه که با یکی از کراش‌های قبلیت میفته و اون اوکی میشه و تو اوکی نیستی این بار. هنوزم نمیدونم اگه یه بار دیگه توی اون موقعیت قرار بگیری بازم اون تصمیم رو خواهی گرفت یا نه اما به نظر میاد که کار درست و سخت رو انجام دادی اینجا.

اخر سالی درگیر جابجایی محل کارت میشی و الان جای خوبی هستی لاقل توی ایران اما فک نمیکنم جایی باشه که بشه بلند مدت بهش نگاه کرد.

فعلا در همین حد نوشتن حوصلم میذاره. شاید امسال بیشتر اینجا اومدم و نوشتم. انشالله به شرط حیات


روز آخر تعطیلات ۱۴۰۱ | نوشته شده در هواپیما به سمت تهران | با همراهی پیرمردی که کنار بود و غر میزد همش (: ولی بامزه بود

روزنوشتهدلنوشتهآری این چنین بود برادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید