جاندار بی جان
جاندار بی جان
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

خسته ام ....


خسته ام از رنجی که از من نیست...

خسته ام از این همه مسئولیت.از اینکه باید حواسم به برنامه هایم و درس هایم باشد و در عین حال بقیه را هم قانع کنم ،که راهم ،راه بدینیست.قانع کنم و بگویم :من اگر دو سال پشت کنکور مانده ام برای این است که به فکر خودمم و این دقیقا مقابل بی خیالی و بی مسولیتی است.

خسته ام از این که باید حواسم به همه چیز باشد.باید حواسم باشد لای این همه فشار و استرس ،با کتاب خواندن غریبه نشوم. حواسم باشد بنویسم ،حواسم باشد تا وقتی برای استراحت از اتاقم بیرون می آیم ، جای اینکه استراحت کنم،با خواهر ۵ساله ام وقت بگذرانم تا خلا روحی ای برایش پیش نیاید،تا حفره ی عاطفی ای نداشته باشد ،تا بزرگ شد دیگر مثل من پر از مشکل شخصیتی نباشد ومجبور نباشد برای درست کردن تک تکشان کلی زحمت بکشد و دهنش سرویس شود.

خسته ام از اینکه وقتی دارم زخم های مامان را شستشو میدهم ،بقیه خانه را ترک میکنند تا حالشان بد نشود

خسته ام از اینکه باید حواسم باشد تا وقتی مامان با بابا بحث میکند ،یک جوری پا در میانی کنم و بحث را تمام کنم که نه مامان احساس غربت و مورد ظلم واقع شدن کند و نه بابا احساس کند که حرمتش دارد در خانه شکسته می‌شود .

خسته ام از اینکه باید با خواهرم حرف بزنم تا دختری بی دست و پا و ترسو نباشد . خسته ام از اینکه به خواهرم بگویم:برو خودت برایخودت خرید کن .و بعدش هم پشت سرش راه بیوفتم و تعقیبش کنم که مشکلی برایش پیش نیاید.

خسته ام از اینکه باید هر روز به پدرم توضیح دهم هر کسی که میرود کتابخانه ،صرفا برای یله گردی و دختر بازی نیست.

خسته ام از اینکه هر وقت میخواهم بروم بیرون یک هوایی بخورم ،باید اخم کردن خانواده را تحمل کنم.

خسته ام از اینکه نمیتوانم یک ساعت در سکوت بنویسم ،خانواده میگویند:بعدا هم میشه نوشت الان درس بخون.

خسته شدم از هر سری که مامان با میوه می آید توی اتاقم ،تا به بهانه میوه ببیند، دارم چکار میکنم.

خسته شده ام از اینکه هر وقت میروم بیرون ،نیم ساعت نشده یکی زنگ میزند که کجایی.

خسته ام از اینکه هر روز دارم تحلیل رفتن عضلاتم را میبینم.خسته ام از اینکه هر روز که بلند میشوم ،احساس ضعف میکنم.

خسته شده ام از اینکه هر روز توی ذهنم دو سه ساعت باید با این و آن بحث کنم.

خسته شده ام از اینکه هروقت میرم بیرون با موتور یک دور بزنم،همه به چشم یک لات یا اوباش نگاهم می‌کنند.

خسته شده ام از اینکه مثل ربات باشم .صبح بلند شوم ،مسواک بزنم.نیم ساعت بنویسم.درس بخوانم.و آخر شب هم خودم را فحش بدهم که چرا بیشتر نمی خوانم.

خسته شده ام از اینکه اینقدر عکس موتور آرزوهایم را نگاه کرده ام .حتی صدای اگزوزش را از بقیه موتور ها تشخیص میدهم ولی اگرپدرم برایم نخرد .من هیچ وقت نمیتوانم بخرمش.

خسته شده ام از اینکه هر روز را به عشق سگی زندگی کنم که میدانم چه نژادی است،حتی اسمش را هم میدانم،ولی در حسرتم که یکبارنازش کنم و بعدش هم ببرمش پیاده روی.

خسته شده ام از اینکه من را فقط در چهار چوب یک پزشک بپذیرند نه به عنوان متین ،پسرشان.

خسته شده ام از اینکه هر روز تقویم را ورق بزنم و ٧تیر ماه را نگاه کنم .

خسته شده ام از اینکه باید به کیانوش و ایکس و ایگرگ توضیح بدهم که من دیگر تا کنکور ندهم ،والیبال بازی نمیکنم.

خسته شده ام از اینکه هر روز فیلم های اسپک زدنم را تماشا کنم و آه بکشم و بگویم :چی بودم!

خسته شده ام از اینکه هر وقت دلم گرفت بروم بالای کوه بنشینم و غروب آفتاب را تماشا کنم.

خسته شده ام از اینکه منتظر باشم ،گوشی ام هفته ای یکبار زنگ بخورد.

خسته ام .خیلی خسته.انقدر که میتوانم تا آخر عمرم بروم مسافرت.

اهل مظلوم نمایی نیستم.و مسابقه ی بد بخت بودن هم نیست.ولی فکر نمیکنم هم سن و سال هایم ،وضعیت من حتی برایشان قابل مطرح شدن باشد.

خسته ام آنقدر خسته که هیچ خوابی خستگی ام را برطرف نمی‌کند. فکر کنم راستی راستی،این بار باید بمیرم

سال کنکورکتاب خواندن
بیا تو ،چای دم کردم☕️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید