ویرگول
ورودثبت نام
حدیث ذوالفقاری
حدیث ذوالفقاری
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

قلب

دارم به قلب فکر می‌کنم. حفره‌ای فراخ در سمت چپ سینه، سرزمینی عجیب و رازآلود. گاهی گداخته و پرشور و پرطنین، گاهی متروک و مطرود. گاهی سرکش و خونین، گاهی پر از سکوت.

زبان قلب، واژه‌ها نیست. کلمات کجا از پس احساسات برآمده‌اند؟ همانجا که واژه‌ها تمام می‌شوند، نقطه طوفانی احساسات رقم خورده است. هرچه خاموش‌تر، گویاتر.

قلب، تونل روح به جسم، پل میان من و خداوندی. جایگاه عشق و کینه. عجیب مرا به خود آمیخته است. گاهی می‌خواهم سراسر قلب باشم. می‌خواهم در او و با او زیست کنم. میخواهم قلبم را جای مغزم بگذارم. با او راه بروم، با او بخندم و با او ترک کنم. شاید قلب همه چیز است.

راه‌های رفته را با او برمی‌گردم و راه‌های نرفته را نیز با او طی می‌کنم. با او پشیمان می‌شوم و با او تصمیم می‌گیرم. با او زاده شدم و با ایستادن او می‌میرم. قلب، فراتر ازعضوی در تن است. این را عاشقان خون به جگر خوب می‌دانند.

قلبنویسندهشاعر
عاشق کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید