ایستاده بود بر قله تیز تجربهها و نگاهش نرم و سنگین بر دامنه افتاد. عجیب بود و هولناک. آنکه سراشیب دامنه را گز میکرد تا به قله برسد، آنکه راه افتاده بود، دخترکی ظریف و ساده بود و آنکه بر غرور قله تکیه زده بود، زنی پخته و مو سفید. مسیر با او چه کرده بود؟
شیب تند کودکی آرام بر جاده نوجوانی ریخت و صدای خندهها در پیچ دوم قطع شد. عروسکها جاماندند. تنهایی با او قد کشید و چمدان بست به سمت مسیر نوجوانی. هرگز عمیقا قلب شادی نداشت. همیشه حفرهای تاریک و خالی درون بطن قلبش میرقصید. پیچ و تاب این خالی کلافهاش میکرد.
خالی قلبش را نیز در چمدان گذاشت و به راه ادامه داد. نوجوانی را لمس کرد. بوی نان تازه و شاتوت میداد. طراوت پوستش خبر از سرمستی افکارش میداد. در سرش غوغای فتح همهچیز بود. گاه رویای قصر شیشهای داشت. گاه خانهای در انتهای کوچه باغ پائیزی با فرش قرمز و دختری به نام آسمان. دوستداشت جوانیاش مادر شده باشد. معشوق خیالیاش جهان را در چشمش ریخته بود. سرخوش بود و متلاطم.
بعد از پیچ سوم، پلی میان سیاهی و سفیدی از لابهلای مههای غلیظ نمایان شد. پل جوانی که میانبر نوجوانی و پیری بود. دخترک نمیدانست جنون جوانی و تجربههای سهمگین قرار است بر سر روح لطیفش چهها بیاورد. مردی شبیه رویاهایش ابتدای پل قامت انداخته بود.
تاریکی جنگل که پل را در آغوش گرفته بود، با برق چشمان دخترک روشن شد. اسب مرد به سمت دختر تاخت و تا رسیدن به او، زمان از میان رفت. رقص بوسهها و نوازشها بر بلور تن دخترک، خبر از ضربههای سهمگین پس از واقعه میداد.
در اوج شور و عاشقی، سیلی مطرودان چنان بر صورتش کوبید که روحش شکست. برای خلاصی از خامیها لازم بود تا سوخته شود. گداختن جنازه عشق در اواسط پل جوانی، از دخترک زنی پخته ساخت. آنقدر پخته و مبهوت که حفره کوچک خالی قلبش، بسط داده شد و حالا دیگر تمام قلبش را سراسر خالی پر کرده بود.
بیقلب و سرد راهش را کشید و پل جوانی را پشت سر گذاشت. سبزهای جنگل تیرهتر از ابتدای راه بودند. آسمان کبودتر از صبح و باد وحشیانهتر از قبل. به یادگار از ایام گداختن عاشقی، سفیدی موهایش را بافت و توشه راهش کرد.
آه ای زیبای سوخته، ای غمگین بیقلب، ای سراسر شکوه و متانت، چه میشد اگر پل عاشقی را نادیده میگرفتی و طراوت نوجوانی را برای امروز سوغات میآوردی؟
تو سنگینی نگاهت، خرامانی قدمهایت و وقار کلامت از زخمهای روی پل و درههای خیزران به ارث رسیده و امروز که بر قله میانسالی ایستادهای، مغرورتر از دوران بیتجربیگیهایت زیست میکنی. آه ای زن ایستاده بر ارتفاع آگاهی، تقصیر عشق بود یا مسیر؟