برایم رنگ لاجورد بیاور. آبی و باشکوه، اما کبود. با رگههایی ظریف از خون غروب. برایم آسمان لاجورد بیاور. تکههایی از آسمان را هنگام وداع با روشنی روز که کبود و محزون است، در شیشهی بلور دستهایت بریز و لحظه دیدارمان، بر موهای مواجم بریز.
سپس امتداد دستهایت که آغشته به خون کبود آسمان است را، بر لبهایم بکش. مهر خاموشی بر لبانم با اثر انگشت تو، پایان هیاهوی کلمات و آغاز احساسات ورای سخن است.
برایم لاجورد آسمان که آوردی، حواست باشد طعم گس شراب ابرهای پرباران بدهد. شراب ابرهای پرباران را زیر پیراهن اطلسیت پنهان کن که مبادا در مسیر خانه، قطرهای از آن بر خاک بی ذوق زمین چکه کند و بارانمان بیهوده به خاک بیفتد.
آنوقت، صدای قدمهای خستهات را که از کوی آسمان شنیدم، سراسیمه، دو جام از جمجه عاشق و معشوقی بیوصال را روی میز میچینم تا به سلامتی نرسیدنهایشان تا سپیده دم بنوشیم.
عزیز خستهی من، برایم آنقدر آبی لاجورد از آسمانهای دور بیاور که بعد از بوسهها و سرمستیها، زهر جامانده از جام را، به شاهرگ روحم روانه کنم و سلول به سلول خون قرمزم، کبود و سرد و آبی شود.
چرا که من برای سرخیها و گرمیها، زاده نشدم. مرا را در آبی لاجورد آسمان، آن هم چند ثانیه قبل از شب، در فصل پاییزان، نهفته و سپس دفن کنید. این رنگها بیشتر به مذاق زندگیام خوش میآید.