چه میشد قبل از زیستنم از من میپرسیدی چگونگیام را؟ شاید میخواستم هرچه باشم جز آدمیزاد. من میخواستم درختی سرو باشم میان برفهای باوقار نشسته در دامنه کوه که با غروری سرد، سایه بر سر عاشقان انداخته است.
انسان بودن به چه کارم میآید وقتی میشد رودی ظریف و داغ باشم که خرامان و مست، سینهخیز به سمت مغروق شدن میرفت تا دل به دریا بزند؟ یا تا مادامی که میشد ستارهای سوسو کنان در اقیانوس شب شد و در انتظار رسیدن به ماه، هرشب درخشید و رقصید چرا باید انسان میشدم؟
مگر آن لاله که بر مزار جوان ناکام از جنگ برنگشته، روئید و از خون جهیده در کفنش، قرمزتر شد، شادتر از انسان نبود که انتخاب کردی آن نباشم؟
من میخواستم پلی باشم بر شرق و غرب درهی جنگل ترکشدگان، تا موجب وصال شوم. میخواستم نمادی باشم از سایه انداختن،غرق شدن، روئیدن و یا وصل کردن.
کجا میخواستم سراسر سنگینی قلب باشم در قفس جسم؟ حتی اگر غروبی نارنجی بر بندر ماهیفروشان میبودم شاید شادتر از اکنون میزیستم. چرا که نارنجیها نیز هویت پائیز در رگهایشان دویده است.
من میخواستم هرچه باشم غیر از آدمیزاد بودن...