یهو یه ضعف و بی حالی خیلی زیاد مجبورم میکنه سنگینی وزنم رو روی میز بندازم، هیچوقت اینهمه نگران و بدحال نبودم، به استاد نگاه میکنم همه چی رو دوتا میبینم و هیچ صدایی رو نمیشنوم. به نظر می رسه دفتر و قلمم یک فرسخ از من دور شدن، من از خداحافظی بدم میاد، از رفتن بدم میاد، از کم شدن بدم میاد؛ دستام شروع به لرزیدن میکنن و من یاد حرف مارال میفتم وقتی دستامو گرفت و گفت دستای منو محکم فشار بده. حالا دیگه مارالم رفته. به پنجره نگاه میکنم، هوا کم کم داره تاریک میشه. سرمو میذارم روی میز که یهو صدای خانم نیکی میپیچه تو کلاس. فهیمه پاشو! چشامو باز میکنم؛ گوشه ی نم زده سقف اتاقمو میبینم. من کی اومدم خونه؟ میگه حواست به گاز باشه، کسی برای ناهار نمیاد، حتما ناهار بخوری، به خونه تکونی کاری نداشته باش هفته آینده با هم انجام میدیم، خواستی بری بیرون کلیدو با خودت ببر، به کسی نگو اومدی، بخواب و داروهاتو بخور تا بهتر بشی.
چشامو میبندمو با صدای خنده ی زهره و عاطفه و مرضیه بیدار میشم، وقتی سر کلاس خواب بودم ازم عکس گرفتن. استاد رفته و کلاس تموم شده...
پ ن1: خانم نیکی همون مامانمه که من نمیدونم چرا همیشه، حتی تو خونه همینجوری صداش می کنم.
پ ن2: من توی کل دوران دانشجوییم سرکلاسام خواب بودم. حتی ارشد!! حتی دانشگاه تهران!! پردیس هنرهای زیبا!! همون جلو مینشستمو میخوابیدم. بچه ها هم عکس می گرفتن ازم. یادم افتاد کلی خاطره زنده شد. خخخخخخخخخ
پ ن3: اینجا سر کلاس دکتر آژند بودم. خاک تو سرم عذاب وجدان گرفتم........