نقشبند خیال
نقشبند خیال
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

کلاغ های زمین چمن


هربار که میام آشپزخونه تا چای درست کنم، درِ کتری رو برمیدارمو تا وقتی به جوش بیاد به آب توی کتری خیره میمونم. هر روز و هر هفته، این کار شده برام یه سرگرمی. انتظار خیلی هم بد نیست.

امروز از صبح دارم به این فکر میکنم رویاهام کجان؟ اصلا رویایی داشتم؟ انگار یه بخشی از حافظه م پاک شده، من با زندگی م چیکار کردم؟! سالها چقدر زود میگذرن!! زندگی یعنی چی؟ برای چی زنده م؟

سرمو برمی گردونمو چشمم به مهران میفته. هی! پسر تو معلوم هست کجایی؟ اینجا چیکار میکنی؟

میگه بدتر از ندونستن معنی زندگی، اینه که یه روز برگردی و ببینی حتی چیزی برای تاسف خوردن هم نداری! مهران تو رو خدا! میشه انقدر فلسفه نبافی؟ میگه همه چیز درست میشه! میدونم. تو دلم گفتم همه ی اینا رو دکتر شیرین زاده هرهفته بهم میگه. میگه میدونم! چی رو میدونی؟ هیچی ولی کار تو راضی نگه داشتن بقیه نیست فهیمه. کار تو زندگی کردن زندگی خودته. میدونم. چی رو میدونی؟ بوی تلخ سیگار قاطی شده با هزار نوع عطر و ادکلن و عود تمام سالن خوابگاهو پرکرده حالم داره بد میشه. زیر کتری رو خاموش می کنمو میریم سمت حیاط. ساعت از دو گذشته و کسی دیگه تو حیاط نیست. چراغ اغلب اتاقا هم خاموشه ولی صدای ماشینا از بزرگراه پشت دیوار خوابگاه شنیده میشه، این شهر همیشه بین خواب و بیداریه. تو دایره وسط زمین چمن دراز میکشیمو تو تاریکی زمین و آسمون دنبال ستاره می گردیم. مهران! میدونی من با سهراب سپهری مخالفم، اونجا که میگه آسمون همه جا یه شکله؟! ببین حتی آسمون تهران یه ستاره هم نداره. برعکس آسمون کویرمون. آخ که نمی دونی چه همه ستاره تو آسمون اونجاست...

درد معده نمیذاره ادامه بدم و چشامو می بندم، به صداهای اطرافم گوش میدم. انگار دیگه هیچ ماشینی رد نمیشه. همه جا ساکت ساکته. دردم انقدر شدید میشه که نمی تونم طاقت بیارم، بلند میشمو با دوتا دستام محکم خودمو بغل می کنم. یه چیزی زیر پوست شکمم داره تکون میخوره و هر لحظه دردش بیشتر میشه.با بهت و تعجب به شکمم خیره میشم که داره یه چیزی ازش میزنه بیرون. انگار یه پرنده است. سیاه سیاهه. یه کلاغ. گردنشو میگیرمو در تلاش بین کشتنش وقتی پر و بالشو باز میکنه یکی دیگه هم داره از شکمم میاد بیرون. وحشت تموم وجودمو میگیره. فریاد میزنمو سر کلاغی رو که کندم یه گوشه پرت می کنم. حس میکنم یکی داره نگام میکنه. سرمو میارم بالا، یه چیزی تو تاریکی داره میاد سمتمو من در تقلای با کلاغ دومی و با دستای زخمی و پر خون، میشناسمش! فرزانه با چشمایی از حدقه دراومده به دستام نگاه میکنه و بعد چشم تو چشم میشیم. سرمو میندازم پایینو از شدت درد میفتم. از اسمون یه عالمه ستاره میفتن روی زمین. شاخه های درخت کاج کنار زمین فوتبال پر میشه از ستاره.

صدای ماشینا از بزرگراه دوباره به گوشم میرسه؛ بلند میشمو از بین کلاغهای مرده راهمو به سمت اتاق پیدا می کنم.

پ ن: من تابستونا رو خوابگاه موندم تا به درسام برسمو کلاس زبان برم. اصولا دانشگاه تهران چیزی به عنوان تعطیلی تابستون نداره. من از روی عادت همیشگیم سرشب وسایلامو برمیداشتمو میرفتم زمین چمن. چندتا گربه هم همیشه همراهم بودن. تا نزدیک صب میموندم اونجا و هوا به سردی که میرفت برمیگشتم اتاق. شام میخوردم. کتاب میخوندم و خیلی وقتا هم فقط به آسمون خیره میشدم. همین..

پ ن: مهران از اون رفیقایی بود و هست برام که مطمینی اگه هزار سالم بهش زنگ نزنی بازم همیشه برات میمونه. از اونا که حس می کنی مثل خونوادتن. داستان آشنایی خودمو مهرانو بعدا تو یه پست می گم براتون.

دانشگاه تهرانداستانخوابگاه فاطمیهدلنوشتهکوی دانشگاه
از سرداران شهید تا ادوارد براون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید