آخرین آغوش
زن پیچوتابی به خود داد و از جا برخاست. به سمت آشپزخانه گام برداشت. درد بیتابش کرده بود. بالاخره رسید ولی انگار سالهای طولانی راهرفته بود. نفسش به شماره افتاد. درد امانش را بریده بود. دستش را به سینه فشرد. فشار را بیشتر کرد. گلولهای گداخته او را از درون میسوزاند. با عذاب استکانهای چای را برداشت تا پر کند. صورت جمع شده از درد را با چادر گلگلی پوشاند تا مبادا از احوالات او باخبرشوند و غبار غم بر دلشان خانه کند.
سینی چای را به دست دخترک لرزان نشسته در آخرین صندلی کنار پنجره آشپزخانه داد. با تکرار اولویتبندی در پذیرایی از میهمانان او را راهی سالن کرد. به سمت کابینت رفت و جعبه قرصها را برداشت. همزمان دو قرص مسکن را با لیوان آبی بلعید. سینه دردناک را فشرد. کمی قد خمیده را راست کرد. گوشه چادر را به دندان کشید. ظرف شیرینی روی میز را بهزحمت بلند کرد و به دنبال دختر حرکت کرد.
سالن پذیرایی با صدای شکستن ظرف بلور پر شد. میهمانها سراسیمه به سمت صدا برگشتند .تکههای ظرف بلور اطراف زن میرقصیدند. همه سالن شیرین شده بود. میهمانان به سمت او یورش بردند. اولین شخصی که خود را به او رساند همسرش بود. در شادی و غمها یش حضوری پررنگ داشت.
بهسختی نفس میکشید. این درد سالها میهمان سینهاش بود. در آخرین لحظات تنها چهرهای که در خاطرش نقشبست چهره غمگین همسر بود که بازهم چون گذشته با تمام مهرش به او نگاه میکرد.
دلش برای آغوش گرم او پر کشید .مرد انگار فهمید و دیگران را کنار زد. همسرش را در آغوش کشید. با صورتی خیس فریاد میزد "آمبولانس خبر کنید."
تمام چند سال زندگی همراه باهم ، تولد فرزندان، مسافرتها و لحظات شیرین باهم بودن در آنی ازنظرش گذشت پیش خود فکر کرد ایکاش ...
و برای همیشه چشمانش را به روی اینهمه عشق بست.