ایستگاه اتوبوس برعکس همیشه خلوت بود. روی اولین نیمکت خالی کهنه با وسواس از تمیزی آن نشستم. کیفم را چون جان شیرین در بغل گرفتم. به اطراف نظری انداختم .
در انتهای نیمکت خانم میانسالی با ساکی کهنه به قدمت روزهای آوارگی که روی پایش خانه گزیده بود دیده می شد. کفشهای مشکی تخت نیمدار، مانتو مشکی ساده وگشاد، روسری گلدار که زیر گلو با گیره نگین داری بسته شده بود وحلقه باریک رینگی که تنها زینت دستانش بود. چهره ای گرم ومهربان با چشمانی به رنگ دریا ، که گذرزمان آنرا مثلثی کرده بود . ابروان هاشورشده قهوه ای ، بینی کوچک وقلمی ، لبانی که ته مانده زیبایی گذشته آن کاملا هویدا بود. چهره اش به حدی با جزبه بود که دلت می خواست بوسه بارانش کنی.
به بهانه دیدن مسیر اتوبوس از جا برخاستم. به کنار زن خوش رو رسیدم. موقع نشستن با چشمانم اورا حسابی دید زدم وبا ولع بوی خوشش را بلعیدم .عطر مادر بود.
تره ای از موهای سفیدش چون پنبه بیرون زده از غوزه های پنبه ، را با دست به زیر روسری فرستاد. نگاهش را غافلگیر کردم ولبخندی دندان نمایی نثارش کردم.
برای اینکه صحبت را آغاز کنم پرسیدم اتوبوس مسیر… از اینجا ردشده است؟ با سر پاسخ داد. میل به صحبت کردن در چشمانش مرده بود دوست نداشت سکوتش را بشکند. دوباره سر را به سمت خیابان چرخاند.
هیچوقت شکست را دوست نداشتم و برایم مفهومی ندارد. برای فتح این چشمان زیبا، اینبار با سوال شغلتان چیست وفکر می کنم شمارا در جایی دیده ام ، حمله کردم.
انگار کمی اورا به وجد آوردم. به سمتم چرخید و شغلش را معلمی در دبیرستان …معرفی کرد .از هر طرف با سوالات گازنبری اورا مجبور به همکلامی کردم.
در ادامه از ۴فرزندش گفت که هرکدام برای خودشان دارای منصب هستند و موفقیت های آنها مایه افتخارش است.
وقتی از فرزاندان ونوه هایش صحبت می کرد گونه های زردش، به سرخی میزد .لبخندش پهنای صورتش را پوشانده بود. گوشی را از کیفش بیرون آورد و با لمس صفحه آن عکس های عزیزانش را به من نشان می داد. درهمین حین از من هم اطلاعاتی در خصوص دوران دبیرستان ، ازدواج ، فرزندان و زندگی روزمره می خواست. با آرامش پاسخ می دادم .سوال های زیادی ذهنم را درگیر می کرد .علت این غم خانه نشین چشمانش چه بود.
به خود جسارت دادم و مقصدش را پرسیدم. آهی جگرسوز از نهاد بیرون داد.
بعد از مکثی طولانی ادامه داد : همسرش ۲سال پیش به رحمت خدا رفته و او در خانه تنها مانده است . فرزندان برای آسایش او، خانه پدری را فروخته اند و او مجبوراست هر هفته در خانه یکی از فرزندان بماند.
با خودم گفتم : خوب اینکه بد نیست هر بار فرزاندان ونوه هایش را می بیند.
انگار فکرم را خواند وگفت: آری بسیار هم عالی ولذت بخش است . اوایل با عزت واحترام فرزندان مرا از این خانه به آن خانه میبردند. به مرور و با زیادتر شدن مشغله آنها ، آژانس برایم می فرستادند و حالا هم که می بینی سر هفته ساک لباسهایم را از شب قبل آماده می کنند که فردا به خانه دیگری بروم. امروز هم از خانه دخترم برای رفتن به خانه عروسم اینجا نشسته ام . اوهم با دوستانش برای خرید بیرون رفتهاست. اینجا نشسته ام تا درمسیر برگشت مرا با خودبه خانه ببرد.
غم چشمانش چون طلوع خورشید واضح شد. از کنارش بلندشدم. این اتوبوس سومی بود که می آمد و می گذشت.دستانش را دردست گرفتم و شماره همراهم را در موبالش سیو کردم تا هرزمان که دوست داشت تماس بگیرد. لبهایش را به لبخند پهنی بازکرد. ردیف دندانهای سفید وزیبایش خودنمایی کرد.
آخرین کلامش هنوز بعد از سالیان قلبم را جریحه دار میکند.
“الهی پیرشی، ولی نوبتی نشی.”
ارائه شد در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/الهی-پیر-شی-ولی-نوبتی-نشی/