لیلا فرزادمهر
آرامش کجاست؟
هندزفری را در گوشم قرار دادم، روی کاناپه به پشت دراز کشیدم، کوسن کوچک را به دسته مبل تکیه دادم و زیر سر گذاشتم. پاها را صاف و کشیده روی مبل رها کردم، دستها را در پهلوها قرار دادم.
نوای مدیتیشن را آرام و آهسته میشنیدم. گوینده در ابتدا با دم و بازدمهای عمیق سعی در آرام کردن ضربان قلب وجریان خون داشت.
بعد از چند بار تکرار، چشمها را روی هم گذاشتم. گوشهارا به گوینده سپردم تا مرا به دنیای آرامش ببرد.
گوینده خواست که نور و انرژی درخشانی را از کاسه سر به داخل بدن وارد کنم.
نور وارد کاسه سرم شد و آهسته گرمی ولطافت آنرا که به بدنم راه پیدا میکرد، حس میکردم.
حشره ای رو دستم نشست؛ بعد هم صدای وزوز مگس مزاحم که در اطراف پرسه میزد.آنقدر دراطرافم مزاحمت ایجاد کرد که مجبور شدم از جا بلند شوم؛ دفع شر کنم.
به حالت اولیه برگشتم و باز هم دم و بازدمهای عمیق.
نو ری روشن وگرم از کاسه سر وارد شد، قسمتهای شانه و کتف وبعد قفسه سینه را تسخیرکرد.
صدای بلندگوی دستفروش که آهن قراضه و لوازم منزل را میخرید نور را از قفسه سینه بیرون کشید و جای آن را تپش قلب گرفت.
از جا بلند شدم و پنجره را بستم. بار دیگر به حالت مدیتیشن رفتم.
بعداز مدتی طولانی باز هم نور راه خود را از کاسه سر به قفسه سینه و بعد هم به حفره شکم پیدا کرد؛ تازه وارد پاها شده بود که ناگهان صدای تراکتور کولر همسایه به گوش رسید.
برای لحظه ای خودرا وسط باند پرواز در حالیکه هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ با مسافران از بالای سرم درحال گذر بود، دیدم.
صدای وحشتناک کولر، بار دیگر ضربان قلب مرا تا ۱۸۰ بالا برد. حالا دیگر قلبم با هر کوبش روی پیراهن سفیدم دیده میشد.
برخاستم وبه انتهای اتاق خواب در طرف دیگر خانه نقل مکان کردم.
به حالت استراحت نشستم و از صدای آرام گوینده در بازگرداندن نور و روشنایی در تمام بدنم کمک گرفتم.
اینبار توانستم حس کنم که نور در تمام بدنم جریان پیدا کرده و مور مور شدن نوک انگشتان دست و پایم آرامش را به من هدیه داد.
درحالت خلسه با گوینده جریان را دنبال میکردم که در با صدای بدی کوبیده شد. طبق روال در حالی که ضربان قلبم بالا رفته بود از جا بلند شدم، برای دیدن کسی که پشت در ایستاده بود و ظاهراً خیلی عجله داشت بسیار مشتاق بودم تا تمام آنچه را گذرانده بودم، برسرش آوار کنم.
در را باز کردم شعله آتش به صورتم برخورد کرد، گامی به عقب برداشتم و جیغ بنفشی کشیدم.
صدای آواز تولدت مبارک و خنده دخترم به همراه دوستانم که صف کشیده بودند تمام سلولهای بدنم را یخزده ومنجمد کرد.
موبایلهایشان تمام لحظات وحالت بهت وناباوری مرا ثبت میکرد.
بوسههایی بود که یکی پس از دیگری بر گونهام مینواختند و خودشان را بی دعوت به داخل هدایت میکردند. مات و یخزده با زبان بندآمده قادر به هیچ پاسخی نبودم.