لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خوابی پریشان همراه واقعیت


موزیک با صدای بلند در حال پخش است. نبردی نابرابر را با خودم شروع کرده ام. راند اول را با کر کردن گوشهایم آغازیده ام.

در پیاده رو زیر پاره های برف گامهایم را آهسته بر می دارم تا سرما به پوستم آزار برساند. بدنم با ریتم موزیک هماهنگ شده.تکانهایش را به رقص تعبیر میکنم.

به کنار رودی که از جریان فاضلاب جاری است رسیدم. با گامی بلند از روی آن پریدم. کودک وار سعی کردم روی لبه جدول راه بروم. قدمهایم بی ثباتی ذهنم را نشان داد. با گام سوم پایم فرمان نبرد وداخل لجن ته جوی نشست. کمی آنطرفتر پیرمردی با عرق گیر لبه جوی نشسته بود. پای چپ زیر تنه وپای دیگرش در میان آب رقص می کرد. محاسن بلندش به زردی می زد وبا خود شعری را زمزمه می کرد.

لنگ لنگان از داخل جوی به سمت درخت حاشیه پارک رفتم. کفش وجوراب را بیرون کشیدم. سعی کردم آنرا خشک کنم.

به در خت تکیه داده بودم. با بارش برف مثل مجسمه برفی شدم.

مردی جوان همراه زن وفرزندش از حاشیه پارک رد شدند. پیر مرد تمام حسرتش را با نگاه به پشت سر آنها نشان داد. لبخند کجی روی گونه چروکش از زیر خروارها ریش زرد دیده می شد. اشک غلطانی که جریان پیدا کرده بود رد سفیدی روی پوست سیاهش گذاشت.

در نگاه خالی از احساس پسر چیزی ندیدم که نشان آشنایی باشد. کلامش را هم به لطف موزیک بلند نشنیدم که همسر وفرزندش را با دست به سمت دیگری هدایت کرد.

سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد. کفش خیس را به پا کردم و پشت آنرا خواباندم. لخ لخ کنان به سمت پیرمرد رفتم وسویشرت را روی دوش او انداختم. شباهت عجیبی باخودم احسای کردم. انگار آینده خودم را می دیدم. سرم را به چپ وراست تکان دادم تا این افکار لعنتی با بقیه مشغولیاتم هماهنگ نشده از سرم بیرون بریزم.

ورودم به خانه با گرمای مطبوع بخاری همراه شد. یخ درونم ذوب شد و همانجا کنار کرسی یادگار مادربزرگ خوابیدم.

از همه جا صدای فریاد به گوشم می رسید.پنداری کسی کمک می خواست اما نه چند نفر هستند فریادهایشان دل هر شنونده ای را ریش می کند. سر را از زیر لحاف بیرون آوردم . سیاهی شب به من خوشامد گفت. خانه در تاریکی فرو رفته بود.

دوباره برای خواب مهیا شدم. برفی سنگین در راه است . فضای بیرون با نور برف روشن شده است. ناگهان پیرمرد را دیدم که در گوشه حیاط پایش را داخل حوض مادربزرگ فرو برده است. ماهی های قرمز از ترس این موجود اضافه، به بیرون از آب می پرند.

به حیاط رفتم. ماهیها در ته حوض کنارهم خوابیده بودند. با تکان های ریز از مرگ فرار می کردند.

فکر پیر مرد وسرما خوابم را ربود. بدون بالا پوش به سمت حاشیه پارک رفتم تا پیر مرد را برای امشب میهمان کنم.

از دور هرچه نگاه کردم مرد را ندیدم. در زیر درخت حاشیه پارک انسانی مچاله دیده میشد. برف او راهم مجسمه وار پوشانده بود.

جسم سرد مرد زیر برف بی صدا آرمیده بود. سرمای کشنده اورا با خود برده بود.

به خانه رسیدم وبرای فرار از عذاب وجدان وچرا های فراوانی که در سر داشتم سعی کردم بخوابم.

صبح با صدای خروس همسایه بیدار شدم. به اطراف نگاه کردم واثری از کرسی مادربزرگ ندیدم. گرمای شومینه بی وقفه به صورتم حرارت می بخشید. پنجره را باز کردم. سوز سردی از برف شب گذشته به صورتم خورد. قندیل های آویزان از سقف نشان از سختکوشی خورشید داشت.

به اطراف نگاه کردم از بحث بیهوده دیشب تنها شکسته های آینه روی زمین مانده بود. تصویر پیرمرد دیروز در تکه ای از آینه واضح شد. به سمت پارک رفتم تا پیر مرد را به چایی گرم میهمان کنم.

جمعیت وماشین آمبولانس در همانجایی که پیرمرد نشسته بود مورچه وار در تحرکند. نزدیک تر که شدم زن همیشه در صحنه همسایه گفت بیچاره پیرمرد از سرما یخ زده است.

(خوابی پریشان همراه با واقعیت. )

ارائه شده در سایت ویرگول

https://leilafarzadmehr.ir/خوابی-پریشان-همراه-واقعیت/

عذاب وجدانپریشان همراه واقعیتحاشیه پارکپیر مردخواب
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید