پیچک خودرا به دور گل سرخ پیچید وبا عشق بی دریغ وبی مثالش اورا به بر گرفت. دستانش را به گلبرگهای گل سرخ رساند وصورت اورا به سمت خود چرخاند.
گل سرخ که تازه از خواب بیدار شده بود میخواست با نور خورشید تن وبدنش را بیدار کند اما دستان پیچک صورتش را چرخاند.
گل سرخ پرسید چرا نمی گذاری به خورشید سلام کنم.
پیچک گفت عشقی را به تو می دهم که خورشید قادر نیست .
در کنار من هرروز وهر لحظه عشق را می یابی اما خورشید گاهی طلوع می کند وگاهی غروب.
گل سرخ بی هیچ تلاشی اسارت را قبول کرد. سخن پیچک را عاقلانه یافت.
فردای آن صبح گل سرخ دیگر گلبرگی نداشت.
ارائه شده در سایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir/داستان40-صد-داستانک10آذر-1401پیچک-وگل-سرخ/