ویرگول
ورودثبت نام
لیلافرزادمهرm_15996912
لیلافرزادمهرm_15996912
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دیدار مادر

دیدار مادر

به دلایل نا گفته چند سالی است که از دیدار مادر محروم هستند. نه به این دلیل که او نخواست، عصبانیت مادر جریان را کشدار کرده بود.

بالاخره جواز ورود به حریم خانه مادربا وساطت برادر صادر شد. به همراه اعضای خانواده راهی خطه سرسبز و زیبای شمال شدند. سالهاست که پایش رابه این منطقه نگذاشته است.

آنروز با چشم‌هایی فراخ، هر نقطه از سرزمین مادری را می‌بلعید. با ترافیک سنگین جاده‌ها، گویی همه دنیا دست به دست دادند تا مسیر را طولانی تر کند.

به در خانه رسیدند. به عادت همیشه در آهنی بزرگ، برای استقبال از میهمان‌ها باز است و هر کسی می‌تواند با صدا زدن مادر که بزرگ طایفه است وارد خانه شود.

لاستیک اتومبیل روی شن‌های وسط باغ به داخل سرمی خورد. صدای باران روی سقف چوبی کلبه به گوش می‌رسید.

از دور قامت بلند مادر را از روی ایوان تشخیص می‌دهد. دست راستش را پناه چشم‌ها کرده بود و مسیر حرکت آنهارا نگاه می‌کرد. روسری گلدار را در بالای سر گره کرده و لباسی سرمه‌ای با گل‌های زرد و نارنجی که روی کمر با چین‌های سوزنی بر تنش زار می‌زد. دست دیگرش را در پشت کمر گذاشته بود ازدور درد شدید کمرمادر، احساس می‌شد.

برادربزرگتر زودتر خود را به مادر می‌رساند. او را در آغوش کشید پیشانیش را بوسید، پسرهم دست مادررا.

ازدور تماشایشان می‌کرد. از پسر بزرگ پرسید: که آیا شاپور آمده است؟

برادر با چشمای خیس می‌گوید:" رضا به دیدنت آمده است."

مثل برق پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت بر دستان زحمت کش مادر بوسه زد. بعد هم اورا در آغوش کشید.

وقتی آغوشش را پوشید، تازه فهمید که این سال‌ها چه محبتی را از دست داده است.

مادر اشک روی گونه‌هایش را زدود و بعد سر و پیشانی اورا غرق بوسه کرد.

مادرپرسید:" فکر کردم پدرت برگشته، چرا اینقدر پیر و شکسته شده ای؟."

به همراه مادر از ایوان به سمت پذیرایی مخصوص میهمان رفتند. از پشت سر مادر را برانداز کرد، وقتی قدم برمیداشت پای چپش را می‌کشید و پشتش خمیده شده بود تمام حرکاتش را مثل فیلم 30 میلیمتری ثبت و ضبط می‌کرد. چقدر پیر و شکسته شده است از آن همه تند و تیزی در حرکاتش اثری دیده نمی‌شد.

آهسته قدم برمی‌داشت برای بلند شدن از جای، از دستانش کمک می‌گرفت. وقتی می‌نشست دیگر پایش را به زیر نمی‌کشید آن را کنار تنه دراز می‌کرد، هرچند لحظه یک‌بار زانوانش را ماساژ می‌داد، دست‌هایش در مفصل‌ها هرکدام به سمتی خمیده شده و برجستگی آن‌ها، نشان از آرتروز پیشرفته سال‌های قبل را داشت. آرتروز با شدت به تمام بدنش حمله ورشده بود، شاید هم کار بی‌وقفه در زمین شالی و تأمین مخارج چند فرزند، بعد از فوت شوهر حال‌وروزش را این‌چنین وخیم کرده است.

استکان چای را جلویش گذاشت. مادر را کنار خود نشاند و بوسه‌ای بر دستان خمیده نشاند، از او خواست بابت تمام دلگیری‌های قبل، حلالش کند.

اشک‌های غلطان و روشن افتاده از چشم‌هایش را با انگشت پاک کرد و گفت:" پسرکم، عصبانیتم بعد از رفتن و دور شدنت به فراموشی سپرده شد ولی آن‌قدر دور شده بودی که نتوانستم صدایم را به قلبت برسانم."

مادرعشقدلگیری
لیلا فرزادمهر هستم فوق لیسانس بازرگانی بین الملل‌.کارمند حسابداری.با نوشتن دنیای اطرافم رو رنگ می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید