لیلا فرزادمهر
شناگر بی احساس و گیسوی نجات
تابستان گرمی را میگذارندیم. برای مسافرت مثل اکثر مردم، سرزمین شمال را تنها انتخاب بود. به همراه خانواده عمو ویلایی را در نوار ساحلی اجاره کردیم. قبل از طلوع خورشید حرکت کردیم. نزدیک ظهر به ویلا رسیدیم دربان با صدای بوق، در را باز کرد و اتومبیلها بعد از عبور از جاده شنی به پارکینگ رو به ویلا رسیدند. ماشینها را پارک کردند بچهها به محض بیرون آمدن، جست و خیزرا آغاز کردند. پدر و عمو هم با کشیدن دستها به اطراف و بالا کشیدن پاها خستگی چند ساعت رانندگی را از تن بیرون کردند.
پسرها ساکهای سفری را با زحمت به داخل ویلا منتقل کردند. مادرم هم چادرش را تا کرد و داخل کمد دیواری قرار داد. هر کدام از بچهها روی یکی از مبلها دراز کشیدند. پذیرایی با فرشهای قرمز لاکی پوشیده شده بود. تابلوی ازفصل بهار با کوههای سبز خوشرنگ با لکههایی نارنجی وقرمز وپرندهای که در دورترین نقطه تصویر مشغول پرواز بود و بالهای خود را برای اوج گرفتن از هم دور کرده بود. درپایین آن زنان ودخترانی با لباسهای رنگی وشاد نشا را برزمین مینشاندند روی دیوار بالای شومینه قرار داشت. در تابلوی دیگر دخترکی کوزه آب را روی دوش میبرد. تلویزیون رنگی که رویش توری قلاب بافی شده ای آویزان بود. دو اتاق خواب درانتهای سالن روبروی هم قرار داشتندو آشپزخانه با کابینت فلزی که رنگ ولعاب آن سالها بود که از دست رفته بود.در سمت دیگر پذیرایی قرار داشت.
لباسها و وسایل شخصی را در محل مناسب قرار دادیم .با اصرار پسرها به سمت ساحل حرکت کردیم یک حصیر برای زیر اندازوسبد پیک نیک را همراه بردیم. در خط ساحلی کمی دور از امواج، بساط را پهن کردیم.
پدروعمو با چوبهای ریخته شده در ساحل آتشی فراهم و چای هیزمی را دم کردند. آسمان باخطی صاف خود را از دریا جدا کرده بود. غیراز چند تکه ابر گمشده ودور افتاده آسمان صاف وآبی بود. امواج دریا هر چند لحظه یک بار خود را به ساحل میرساندند و با بوسه ای، شنهای ساحل را به سمت خود میکشیدند. با موجی دیگر، باز هم خود را به قسمت دیگری از ساحل میرساندند.
بچهها برای شنا به داخل آب رفتند و مشغول شدند.مادر برای حفاظت به هرکدام تیوبی داد. بعد از مدتی زن عمو هوس شنا کردن به سرش زد. داخل آب شد وتیوب مرا گرفت و به دور خود انداخت. از آنجایی که عاشق آب ودریا هستم، به خیال اینکه از ساحل دور نمیشوم، شنا هم بلدم، بدون محافظ در آب غوطه ورشدم.
پدرو عمو در خط ساحلی مراقب کودکان بودند. برادر بزرگم شنا کنان خود را از ساحل دور کرد.
با هر موج از ساحل دور میشدم .خود را با زحمت به جلو میکشیدم و باز هم از ساحل دور تر میشدم. در قسمتی که شنا میکردیم سنگهای بزرگی قرار داشت که با امواج، زیر پا خالی میشد. زیر پایم با موجی خالی شد آب تاروی سرم آمد. صدای قل قل امواج را زیر آب میشنیدم. قدم به کف دریا نمیرسید. موج دیگری آمد و همزمان کمی به سمت ساحل کشیده شدم. بازهم دریا مرابه سمت خود کشید. وقتی که به جلو کشیده میشدم در نهایت ناامیدی دستها را بالا آوردم، شاید پدر یا عموم مرا ببینند. برای بار چندم امواج مرا به سمت جلو و بعد دوباره به سمت عقب کشیدند. هربار تلاشم برای جلب توجه اطرافیان بی نتیجه می ماند. آخرین لحظات را تجربه میکردم. برای آخرین بار به ساحل نگاه کردم. پدر وعمو ایستاده بودند و به روبرو نگاه میکردند ولی مرا نمیدیدند. مادر کنار برادر کوچکم نشسته بود و مشغول ریختن چای در استکانهای بلوری بود مرا نمیدید. خواهر در ساحل با شنها قلعه درست میکرد مرا نمیدید. دخترکی با موهای بافته طلایی به سمت خواهرم میآمد تا با توپ رنگیش بازی کنند اوهم مرا ندید.
به فاصله کمی از من، زن عمو درحال لذت بردن از شنا، آهنگی را زمزمه میکرد. با چشمهایش مرا میدید ولی غرق شدنم را نمیدید، نفهمید که در حال احتضار به سر میبرم. چند مرد جوان در خط ساحلی مرا نگاه میکردند. گویی آنها هم مرا نمی دیدند.
برای آخرین بار به روی آب آمدم. با نگاه از پدر و مادر خواهر و برادرم خداحافظی کردم. راستی برادرم کجاست نکند اوهم در حال غرق شدن باشد! قلبم به تپش افتاد نگران برادربزرگم شدم. آب تمام ریههایم را پر کرده بود دیگر نفسم بالا نمیآمد به پایین کشیده شدم. آخرین تصویر، پدر و عمو مادر و برادر کوچکم در نظرم مجسم شد. صدای قل قل آب به وقت پایین رفتن گوشهایم را پر کرد.
بدون کلامی با همه آنها خداحافظی کردم. در باورم نبود که به فاصله چند متر نتوانم با آنها وداع کنم و عجل مجال بوسیدن آنها را هم ندهد. امیدم را به کمک از طرف مردم ساحلی بریدم. چشمهای سوزانم را بستم تا سوزش نمک دریارا کمتر کنم. طعم شور و تلخ آب دریا گلویم را به سوزش انداخته بود. دیگر هیچچیزی را حس نمیکردم ناامید خود را به دست سرنوشت سپردم. به زیر رفتم. موهای بلند بافتهشدهام بهسختی کشیده شد. درد تمام سرم را فشرده کرد. بعدازآن همدستی محکم به پشتم نواخته شد. برادر بزرگم از دو، دست و پا زدن مرا دیده بود، برای کمک شنا کنان خود را به ساحل رساند. اتفاقی که احتمال وقوع آن صد درصد شده بودند را عوض کرد.
ارائه شده در وبسایت ویرگول
https://leilafarzadmehr.ir