او که لبخندش میان گریه ها جا مانده بود
قاب شادی روی غم های دلش چسبانده بود
خواب بودی و نفهمیدی که او یاد تو را
تا سحر چون مرهمی دور سرش پیچانده بود
هی نهان میکردی از او قصد رفتن کرده ای
گرچه او راز تو را از چشم هایت خوانده بود
قصه هایی که برایت با دل و جان میسرود
جای تو بخت خودش را ظاهراً خوابانده بود
کوله باری بسته ای آماده ی رفتن شدی
او ولی بر طاقت هجر تو بس درمانده بود
#داوود_شمسی