از زمانی که این پاندمی شروع شده هزاران فلسفه و گمان و مقاله و زهرمار در موردش خونده بودم، ولی این بیماری از اون تجربه های زیستی بود که تنها زمانی درست درکش میکنی که خودت تجربش کنی ولو اینکه ممکنه تجربه های هر انسانی ار دیگری متفاوت باشه.
برای خود من این تجربه واقعا دردناک بود. کسی تصورش رو هم نمیتونه بکنه برای کسی که سالها قسمت هایی از وجودش رو سرکوب کرده، سه هفته نشستن یه گوشه و رویارویی با همون قسمت های حساس درونیش چقدر میتونه سخت باشه.
فکر میکنم همه ی ما این موقعیت رو پشت سر گذاشته باشیم که وقتی با خودمون تنها میشیم و حتی دیدن دوباره ی فرندز برای بار هزارم هم نمیتونه جلوی افکار درونیمون رو بگیره. برای من روند این بیماری به این صورت پیش رفت:
هفته ی اول
اینجوریه که یه روز صبح بیدار میشی و میبینی توانایی هیچ کاری نداری. یه سری علایم بدنی داره که تا یه مدت حواست به اونا جمعه و در تکاپوی پایین آوردن تب و مب و کوفت و زهر مارشی . ولی این جای خوب ماجراست چون حداقل کاری برای انجام دادن داری اونم استراحته!
هفته ی دوم
با ناباوری دوباره صبح بیدار میشی و میبینی بازم حالت خوب نیست. نه تنها حال بدنی بلکه اون کرم نامفید بودن ته وجودت هم بیدار شده و داره تو گوشت وز وز میکنه که «حواست هس؟! دو هفته ست هیچ غلطی جز یه گوشه افتادن نکردی!». اینجاست که درد واقعی بالا میاد و شروع میکنی به بالا و پایین کردن تمام تصمیم هایی که تو کل زندگیت گرفتی و نگرفتی! آرزو میکنی کاش برگردی به همون هفته اول!
هفته ی سوم
یه جور کرختی فلسفی و افسردگی مدرن میاد دنبالت. هنوز هم نمیتونی درست پا شی فعالیت کنی چون سرت گیج میره و با خودت فکر میکنی هیچ چیزی توی زندگیت درست پیش نمیره. تمام نقصان های دنیای دور و برت بیشتر میزنه بیرون.
حس میکنی روندی که قبل از این داشتی پوچ و بیهودست و متوجه میشی تمام آرزو های قشنگی که از بچگی داشتی رو کاپیتالیسم با تردمیل درآمد و مصرف گرایی نابود کرده و هیچوقت قرار نیست بهش برسی. تمام این زندگی ماشینی کارمندی و هوس های مسخره ای که جامعه و مدیا به زور تو مغزت کردن رو بالا میاری.
و این جاییه که من الان هستم.
دختری که از کودکی دوست داشته دامپزشک بشه و توی مزرعه ی خودش لای مرغ و خروساش یه زندگی شاد داشته باشه و گاه گاهی یه داستان برای دل خودش بنویسه، الان با لیسانس بی مصرف کارگردانی سینما و یه شغل خسته کننده ی کارمندی روی مبل زیر پتو مثل مرده ها دراز کشیده و قهوه ی فوری بیمزه ش رو هورت میکشه.
تنها دلخوشیش هم همین ویرگولیه که تازه پیداش کرده و احساساتشو توش یهو بالا آورده. ولی چه میشه کرد زندگی پست مدرن بیماری پست مدرن میخواد و پوچگرایی نقاهت بعدش.