من عاشق سمند پدربزرگم بودم و همیشه کنار پدربزرگم روی صندلی شاگرد مینشستم و به رانندگی پدربزرگم نگاه میکردم،من سمند پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم و رانندگی پدر بزرگم رو هم خیلی دوست داشتم. تا اینکه پدربزرگم سمند خودش رو فروخت و من بدجور ناراحت شدم.