ویرگول
ورودثبت نام
Hananeh
Hananeh
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

همین حوالی..

سلام و نور

قشنگ ترین تابلو نقاشی خدا...
قشنگ ترین تابلو نقاشی خدا...


فکر کنم مدت نسبتا زیادی از اخرین نوشته ام در ویرگول میگذره و راستش در این مدت موضوع خاصی برای نوشتن پیدا نمیکردم ولی امروز تصمیم گرفتم یکم از احوالاتم بنویسم شاید نطقم باز شد و موضوع خاصی به ذهنم رسید...

اول از همه حس میکنم هفته پر چالشی رو پشت سر گذاشتم هر چند خیلی بد به پایان رسید..

خب بگذریم اول از اتفاق های خوبی که پشت سر گذاشتم بنویسم بعد از مدت ها رفتم کتابخانه و کتاب غیر درسی گرفتم کتابدار عوض شده بود و چون با کتابدار قبلی حال نمیکردم از این یکی خوشم امد یه زن مهربون و دوست داشتنی که بوی خوش عطرش فضا رو پر کرده بود و انگار خیلی هم به کتاب ها علاقمند بود برعکس کتابدار قبلی و باید بگم حای یدونه کتاب هم روی میزش تلنبار نشده بود برعکس کتابدار قبلی که ماهی یه بار به زور کتاب ها رو سر جاهاشون قرار میداد...

خوب کتاب هایی که گرفتم اولی یه کتاب روانشناسی معروف که مدت ها دنبالش بودم تا بخونم و بلاخره قسمت شد «قدرت عادت» ، تصمیم گرفتم شبی سی صفحه ازش بخونم( اگه موفق بشم) .

از اسمش خوشم امد ولی هنوز نخوندمش:))
از اسمش خوشم امد ولی هنوز نخوندمش:))


خب بقیه کتاب ها دیگه حوصله ندارم ازشون عکس بگیرم...

رمان بامداد خمار رو تا نصفه گوش دادم رمان قشنگیه ولی خب تصمیم گرفتم دیگه ادامه اش ندم چون من بدجوری غرق میشم توی داستان ها و تا مدت ها به شخصیت ها فکر میکنم و این به نظر خودم خیلی بده...

یکی دیگه از اتفاقات خوبی که این هفته افتاد این بود که ساعت مطالعه ام رو به پنج ساعت رسوندم و این برای هفته اول عالیه به نظرم و بلاخره به ترسم نسبت به تست های ریاضی غلبه کردم و امروز به عنوان اخرین روز هفته هفتاد تا تست زیست شناسی زدم و تحلیل کردم...

اخرین جلسه های کلاس زبان رو میگذرونم و پنج شش جلسه بیشتر نمونده تا ترم هفت هم تموم بشه و شاید یه مدت حداقل تا بعد از کنکور دیگه ادامه اش ندم یا شاید هم ترم بعدی انلاین بردارم...

تصمیم گرفتم یه کلاس ورزشی ثبت نام کنم ولی هنوز نمیدونم چی چون از همون بچگی از ورزش بیزار بودم و همین الان هم ساعت های ورزش از بیرون زمینه والیبال بازی کردن بچه ها رو تماشا میکنم اما به نظرم اگه یه ورزش رو جدی دنبال کنم کم کم بهش علاقه مند میشم...

چند شب پیش حالم واقعا خوب نبود با مادرم بحثمون شده بود و اگه با یک نفر حرف نمیزدم دق میکردم بنابراین نمیدونم چرا ولی به معاون اموزشی مدرسه مون پیام دادم و بلافاصله بعدش پشیمون شدم و خواستم پاک کنم ولی از شانس بد من سین زده بود من هم با وحشت گوشی رو کاملا خاموش کردم و خوابم برد صبح با دست و پای لرزون رفتم ایتا و وقتی جواب پیام ها رو دیدم انگار تمام نگرانی و غم روز قبل بارش رو بست و رفت:)))

خیلی دوستش دارم:))
خیلی دوستش دارم:))


و بگذریم بدترین اتفاق این هفته فوت عمه ام بود( اگه پست های من رو خونده باشین میدونید که پدر و مادرم جدا شدند و من دوسال پیش پدرم بودم و نمیذاشت مامانم رو ببینم و الان نه ساله که پیش مامانم هستم و مدت هاست که با خانواده پدرم رفت و امدی ندارم و راستش ازشون خوشم هم نمیاد اما بحث این عمه ام از بقیه جدا بود) خیلی دوستش داشتم و از صبح تا الان مدام دارم خاطرات اون دوسالمون رو مرور میکنم چقدر با هم اسم فامیل بازی میکردم.. چقدر شیطنت میکردم و از دستم حرص میخورد... چقدر با هم سر سریال کیمیا حرص خورده بودیم..

چعمه ام چند وقتی توی بیمارستان بستری بوده و خیلی دلم میخواست برم ببینمش ولی میدونستم یه شری درست میکنن خانواده پدرم...

نمیدونم قبلا نوشته بودم یا نه پدر و مادرم پسر خاله دختر خاله هستن و این عمه ام هم میشد دختر خاله مامانم اینا و مامانم هم خیلی دوستش داشت..

امروز مراسم خاکسپاری بوده و هیچکدام از اعضای خاناوده مادرم جرات نکردن برن مراسم که مبادا ابروریزی بشه ولی شبی رفتیم سرخاک.. هیچکس نبود.. هوا هم سرد.. پارچه سیاه روی قبر و یه عالمه گل های گلایول و روبان مشکی.. یه لحظه تمام تن و بدنم لرزید.. از فکر اینکه اون کسی که این زیر خوابیده عمه منه؟!

دلم برای چهره اش خیلی تنگ شده بچه ها.. کاش میتونستم یه بار دیگه برگردم به هفت سالگی و با هم دیگه دور تا دور حیاط رو دنبال مرغابی های من بدوییم... کاش میشد یه بار دیگه بهم نماز خوندن یاد بده... کاش..

امشب موقع برگشت از سر خاک مامانم یه چیزی رو گفت که تا الان نمیدونستم راستش من فکر میکردم عمه ام ازدواج نکرده ولی انگار ابن طور نبوده.. عمه من ازدواج کرده و با همسرش رفته بودند تهران یه ماهی از زندگی مشترکشون میگذشته که نمیدونم عمه ام چه اتفاقی براش میافته و بستری میشه بیمارستان و خانواده پدرم هم میرن و میارن یزد برای همیشه وهر چقدر شوهر شمیومده دم خونه التماس که دلم براش تنگ شده اجازه نمیدادند ببینتش... ولی هنوز از هم طلاق نگرفته بودند و هنوز هم شوهرشه..

دیگه چیزی ندارم برای گفتن ولی شاید بشه گفت این اولین فامیل نزدیکی بود که از دست دادم و واقعا دلم سوخت و گریه کردم براش...

هنوز هم باورم نمیشه کاش میشد به عقب برگشت و لحظه های زندگی رو با تمام وجود زندگی کرد... من قدر اون لحظه ها رو ندونستم چون دلتنگ مادرم بودم و الان دارم میفهمم کم کم...

متاسفم اگه ناراحتتون کردم و ممنون میشم فاتحه ای برای شادی روحش بخونید:)) 🖤

یا علی

جمعه چهارم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو...








ورزشمرگبرنامه ریزیتصمیماینده
که داند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار ??
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید