نجوا
نجوا
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

اسلحه‌ای از جنس زبان

بعضی چیزها به عمق روح و ذهن آدم نفوذ می‌کند و دیگر بیرون نمی‌آید. مثل چسبی که نقره را می‌خورد، آن هم روح انسان را خراش می‌دهد. فکر اینکه هادی به آرزوی چندین ساله‌اش که سفر به مشهد بود، نرسید؛ یعنی چطور بگویم؟ تا نزدیک آن آرزو رفت، ولی هرگز نرسید.خردادماه، از طریق بهزیستی سفر مشهد را در قرعه‌کشی بُرد، سفری که سال‌ها آرزویش بود. همان گنبد طلایی که فقط از قاب تلویزیون دیده بود. بلیط سفر تا مهرماه ۱۴۰۳ فرصت داشت، اما به خاطر شرایط ریه و نفس‌های به شماره افتاده هادی، منتظر ماندند تا هوا خنک شود و در شهریور یا پاییز بروند. این را فقط کسانی درک می‌کنند که مشکل تنفسی دارند و می‌دانند گرما چه عذابی برایشان است.خرداد گذشت، تیر هم رفت و مرداد رسید. دوم مرداد روزی بود که ما برای همیشه هادی را از دست دادیم.می‌دانی چه چیزی بیشتر از همه مرا آزار می‌دهد؟ اینکه بعضی‌ها فکر می‌کنند چون هادی معلول جسمی بود، برای ما عزیز نبود! اینکه کسی حتی یک تسلیت خشک و خالی به مادربزرگم نگفت، انگار برایشان هیچ اهمیتی نداشت. مادربزرگم بی‌گناه فقط همین را می‌گفت.خالم هم روز تشییع جنازه به زن‌داییم گفته بود که برای هادی خرج نکرده‌اند، وگرنه زنده می‌ماند! تو رو خدا از این حرف‌ها نزنید. من که دخترعمویش بودم، از شنیدن این حرف‌ها اشکم در آمد و جگرم آتش گرفت. چرا تهمت می‌زنید؟یادم هست وقتی هادی کرونا گرفته بود، مادرش می‌رفت و او را می‌بوسید و می‌گفت: "اگر قرار است بمیریم، بگذار دوتایی بمیریم!" این را با وجود داشتن دو پسر سالم دیگر می‌گفت!چه شب‌هایی که نمی‌خوابید، مبادا هادی در خواب خفه شود. چه شب‌هایی که بالای سر هادی در بیمارستان بیدار می‌ماند. شب‌هایی که اجازه نداشت داخل بیمارستان بماند، تا صبح بیدار می‌نشست تا بتواند دوباره پیش هادی برود. وقتی هادی فوت کرد، مادرش روضه می‌خواند و می‌گفت: "شب‌هایی که بیدار بودم، هادی می‌گفت حالم خوب است، بخواب مامان..."چه شب‌هایی که با صدای سرفه‌های هادی از خواب می‌پرید...


وقتی هادی در بیمارستان ناله می‌کرد که او را به خانه ببرید، و وقتی دست و پاهایش را به تخت می‌بستند تا دستگاه را از دهانش خارج نکند، قلب همه ما می‌شکست. تا لحظه‌ای که جلوی چشم‌های مادرش پرپر شد...دستگاه‌ها جلوی مادر خط صاف را نشان دادند، و پرستارها با عجله به اتاق هجوم آوردند. شروع به شوک دادن کردند، اما وقتی ناامید شدند و دستگاه‌ها را خاموش کردند، زن‌عمویم جلو رفت و هادی‌اش را برای آخرین بار سفت و محکم در آغوش گرفت...

عکس‌های بیمارستانش واقعاً جگرم را می‌سوزاند. به معنای واقعی، مثل یک تکه گوشت روی تخت بود. دیدن اینکه دستش را بسته بودند، برای من خیلی عذاب‌آور بود، وای به حال مادرش. من یکی از شاهدان بودم که دیدم زن‌عموی من چقدررر زحمت پسرش را کشید.امشب که رفتیم خانه‌شان، خانه خیلی سوت و کور بود. هادی، مگر تو چند نفر بودی؟!وقتی سریال «طوبی» پخش می‌شد و تیتراژ اول آن شروع شد، زن‌عمویم دوباره زیر گریه زد، مخصوصاً آنجایی که می‌گوید: "گریه می‌داند حال دلم را..."فخرالدین روی تخت بیمارستان بود و اکسیژن در دهانش، و زن‌عمویم پشتش را به تلویزیون کرد. امشب هم از شانس ما، مدام آهنگ‌های غمگین پخش می‌شد. پشیمان شدم و گفتم: "بزنید شبکه آی‌فیلم تا حداقل سریال سرنوشت را ببینیم." اما زن‌عمویم گفت: "هاشم و سهراب؟ هادی عاشق این سریال بود، همیشه تماشایش می‌کرد. می‌گفت: مامان، این شکیب (آوای باران) را صد بار هم نشان بدهند، باز هم می‌بینمش."غم و سوگ مراحل مختلفی دارد. قبلاً شنیده بودم که اولش آدم در شوک است و نمی‌فهمد. بعد که می‌گذرد، تازه متوجه می‌شوی چه خاکی به سرت ریخته است...من می‌دانم هادی حالا پیش امام رضا (ع) است، نه مثل بعضی از ما که بدون معرفت می‌رویم زیارت.هادی جان، ما می‌دانیم حال تو خوب است، اما چه کنیم که دلمان تنگ شده است.راستی، یادت هست قرار بود ببرمت کربلا؟.

امام رضامرگزندگیغمگینقبرستان
Students for always
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید