دور میدان اصلی شهر،
طبقهی چهارم یک پاساژ، محل کارم بود...
جایی که هر بار از پنجرهاش بیرون را نگاه میکردم، چشمم مستقیم میافتاد به همان میدان مرکزی شهر.
همان میدانی که...
هر طرف میرفتم، باز از یک گوشهاش پیداش بود.
انگار خودش را به رخ میکشید.
و اسم آن پاساژ...
اوایل، مثل خنجری بود که هر بار فرو میرفت در قلبم.
میدان، برای دیگران فقط یک گذرگاه بود،
ولی برای من شده بود "یادآور تمام لحظههایی که او هنوز زنده بود"...
همان همکارم، همان مرد محترم، همان پدرِ معنویام…
با دیدن میدان، روزهای بودنش، لبخندش، حمایتهای بیدریغش زنده میشدند،
و غمی در دل من، آرام آرام جوانه میزد...
نه، جوانه نمیزد؛
میسوزاند.
وقتی از کار برمیگشتم،
باز هم آن میدان…
در راه خانه، در نور چراغها، در صدای مردم،
همه چیز مرا برمیگرداند به آن دلتنگی...
نمیدونم کجا شنیده بودم…
توی گوشی بود شاید… توی یه مستند، یا لابهلای صوتهای مداحی…
اما اون تصویر، از ذهنم بیرون نمیره:
یه دختر شهید…
وقتی پدرش شهید شد، انگار خودش هم فرو ریخت.
افتاد روی تخت، تب کرد.
هرچی دکتر آوردن، افاقه نکرد. دارو و دعا و نسخه… هیچکدوم نتونستن تبشو پایین بیارن.
تا اینکه یه نفر گفت:
"عکس پدرشو از جلوی چشماش بردارید… شاید آروم شد."
و درست هم بود…
همین که عکس رو از جلوش برداشتن، تب دخترک پایین اومد.
اما…
فکر کن به دختری که نه عکس پدر،
که سر بریدهی پدر رو براش آوردن.
دختری که شبها با صدای گریه میخوابید، نه لالایی…
که پدرش رو فقط تو خواب صدا میزد، نه تو حیاط خانه…
دختر کوچکی به اسم "رقیه"…
چه انتظاری هست از دختری که وقتی بعد از روزها بیتابی، بهش گفتن "پدرت رو آوردیم"
چادرشو کشید جلو، زانوهاشو جمع کرد، نشست کنج خرابه،
و چشم دوخت به طشت…
طشتی که سر پدر توش بود.
و توی همون لحظه، تب نکرد
من هر وقت اون میدون رو میدیدم،
یاد اون دختر میافتادم،
و یاد خودم.
یاد کسی که دیگه نبود و دلم براش میسوخت.
و شاید...
شاید دلیلش همین بود
که امسال برای دومین بار دعوت شدم به مجلس حضرت رقیه (س)…
انگار خودش خونده بود منو.
انگار دلِ اون دختر سهساله، صدای دلِ منو شنیده بود…

بلکه "جان" داد