سرد نیست اما تا نوک دماغ رفتهام زیر پتو و در حالت چهارزانو! دراز کشیدهام و چشمهایم روی نور زردی که از راهرو به در اتاق میتابد قفل شدهاند.
با گردن کج فکر میکنم به کتابی که ماه قبل خواندهام و جملهی شاهکاری که هنوز فراموشش نکردهام.
" من از زندگی چيز زيادی نمیخواستم، در واقع من سالها بود به اين نتيجه رسيده بودم که اگر از زندگی چيز زيادی بخواهم زندگی هم از من چيزهایی خواهد خواست که خيلی خوب میدانستم نمیتوانم از عهدهشان بربیایم"
در روابط بده بستانیِ ما و زندگی، کمترین بهایی که برای "داشتنِ چیزی" پرداخت میکنیم عمرمان است. بعد سلامتی جسم، بعد روح و روان، ثروت، خانواده، همسر، دوست، احساسات، عقل، منطق و..
اما در ازای به دست آوردن چه چیزی؟
در گذشته عقیده داشتم انسان قبل از تصمیمگیری برای شروع هرکاری، باید یک ترازو بگذارد رو به رویش و یک چرتکه هم بغل دستش و حسابکتاب کند که آیا، قدم گذاشتن در این مسیر و از دست دادن یک سری چیزها، ارزشش را دارد؟ کدام کفه ترازو به کدام کفه میچربد و چرتکه چه عددی را نشان میدهد و عقل چه میگوید و منطق کجا را نشانه میگیرد.
بازیِ عادلانهای به نظر میرسد. اما تا جایی، که یک هو هوس نکنی بالاخانه را اجاره بدهی و دفتردستکهای حسابداریات را بیندازی در دهلیز چپِ یک جسم کوچکِ پرخون و ملتهب، تا آئورتِ کت و کلفتش را دور نایَت بپیچد و عینهو یک ساربان وحشی، شترش را دربیابانها سرگردان کند و شتر از گرسنگی مجبور باشد خار بخورد و دهانش پرخون شود و باز خار بخورد و خونش را همراه خارش قورت دهد.
من شتر غمگینی هستم، که سالهاست در ناکجاآباد سرگردانم، خوراکم جز خار و خون نیست و شبها که ساربانم میخوابد، به آسمان نگاه میکنم و با ستارهها حرف میزنم. میگویم که چقدر دلم میخواهد مثل آنها، دور، زیبا و با وقار باشم. دیگر خارم را با خونم تر نکنم و در خلأ میان کهکشانها، جایی که دست هیچ بنی بشری بهم نرسد، جایی که هیچ صدایی نشنوم، جایی که دیگر "نرسیدن" و "نداشتن" و "نتوانستن" کلماتی تهی از معنا باشند، در این تاریکی مقدس آرام بگیرم. آنقدر با ستارهها حرف میزنم،
که ستاره کوچک و گرمی از گوشه چشمم سر میخورد و روی دانههای شن میافتد.
بعد خوابم میبرد.