اولین بار بود که لرزش انگشت شصت پدرم را می دیدم ، سال ۱۳۸۸. من هم مانند بسیاری از فرزندان به خصوص دختران نسبت به سلامتی پدر و مادرم حساس هستم ☺️
اولش چندان اهمیتی ندادم و سعی کردم بهش فکر نکنم اما خودمو ناگزیر از پذیرش اتفاقی که در شرف وقوع بود ديدم.رفتيم دكتر و بله ! شروع پاركينسون بود ، هرچند پدرم در آن زمان مشكل خاصي نداشت اما دانستن اينكه به پاركينسون مبتلا هست و با علم به آينده ايي كه در انتظارش بود برايم خيلي سخت بود .
سالها گذشت و در اين مدت دوز داروهاي تجويزي افزايش مي يافت و به مرور عوارض اين بيماري خودش را نشان مي داد . راه رفتن به كمك واكر ، دستشويي رفت هاي مكرر و شبانه ، از دست دادن گاه گاه تعادل و زمين خوردن هاي مكرر كه گاهي منجر به اتفاقات بدتر ميشد ، سفت شدن عضلات ، ناتواني در انجام كارهاي روزمره و نياز به كمك اطرافيان مانند تعويض لباس و استحمام و رفتن به دستشويي، كمك به نشستن و برخاستن، پرش غذا به راه تنفسي و متقاقب آن سرفه كه نياز بود غذا به تكه هاي كوچك تقسيم شود تا بلع ايمن تر باشد و نارسايي تدريجي مثانه و عفونت آن و ...
در كنار اينها عوارض داروي پاركينسون نيز داشت خودش را نشان ميداد . افت ناگهاني فشار خون ، توهم
در مجموع پدرم 12 سال با اين بيماري زندگي كرد اما اوج آذار و اذيت اين بيماري 4 ماه آخر بود و تا آن زمان پدرم مقاوم و صبور با اين بيماري مقابله ميكرد اما وقتي براي آخرين بار دكتر ويزيت كرد گفت كه اين بيماري زمينش زده !
در طول اين مدت پستي و بلندي زيادي داشتيم . گاهي خستگي گاهي نا اميدي گاهي بي حوصلگي و عصبانيت از وضع موجود اما انچه كه برايم جالب بود اميد به زندگي و روحيه با نشاط و صورت خندان پدرم بود . اصلا انگار در اين 12 سال بيمار نبود ، نه شكايتي نه غمي .
هميشه به من ميگفت از سر كار كه بر مي گردي هر چي بوده بذار پشت در و بيا تو خونه ! دوست داشت منو شاد و خندون ببينه ، گاهي با دستش چونه ام رو مي گرفت بالا و با لبخند دلنشينش مي گفت چيه ؟ امروز از چيزي ناراحت شدي دخترم ؟ و البته با لهجه قشنگ آذريش ميگفت گيزيم يعني دخترم و منو مي بوسيد .
يادمه در اوج بيماري و يكي از اون روزها ميگفت بريم براش كفش نو و كت و شلوار نو بخريم ! و اينهمه اميد به زندگي برام خيلي جالب بود و با وجود اينكه آماده كردن و حركت دادن پدرم سخت بود اما براي اين همه سرزندگي او خدا را شكر مي كردم و همين به من قوت قلب مي داد و خستگيهايم را از بين مي برد .
حرف براي گفتن زياد دارم اما شايد الان جايش نباشد .
يكي از دلايل نوشتن اين متن دلتنگي زيادي هست كه پس از گذشت 18 ماه از فوت پدرم همچنان با من هست و نه تنها كمتر نشده كه حتي اين دلتنگي عميق تر هم شده است و به اين وسيله كمي ارامش ميگيرم .
اما دليل دوم معرفي تجربي اين بيماري از منظر كسي كه با بيمار زندگي مي كرد ، هست . خود من طي اين 12 سال به شدت نيازمند كسب آگاهي و اطلاعات در زمينه بيماري و نحوه نگهداري و نكات مراقبتي از بيمار بودم،اما متاسفانه منابعي كه بتوانند كمكم كنند پيدا نكردم . به همين خاطر سعي دارم نكاتي را كه طي اين مدت تجربه كردم و صحت و سقم پزشكي آن را نيز دريافته ام در اينجا مطرح كنم چون ميدونم اين نوشته ها تا حدي براي كساني كه مانند من با اين بيماري در ارتباط هستند ميتواند مفيد باشد .
البته اينو بگم من پزشك نيستم و مهندس كامپيوترم !
به اميد ديدار به زودي ....