بعضیا معتقدن عشق وقتی بوجود میاد که آدم پخته و عاقل شده باشه .ولی بنظر من آدم پخته و عاقل آنقدری رنج کشیده که دیگه دله عاشقی کردن نداره .اتفاقا عشق تو بچگی اتفاق میوفته وقتی که هنوز نه میدونی بلوغ چیه .نه میدونی هورمون چیه .اولین بار که عاشق شدم سه یا چهار سالم بود .عاشق عمو محمد شدم دوست خیالیم .یوقتی عاشقش شدم که با مامانم قهر بودم و تنها خوابیده بودم تو اتاقم .اتاقم هیچی توش نداشت حتی یه کمد واسه لباسام .یادمه یه کمد داشتم که درش شکسته بود گریه کردم گفتم نمیخوامش بزارینش بیرون .با مامانمم واسه این قهر بودم که بهش گفتم تخت خواب میخوام مثل تو فیلما یا مثل دختر خاله هام که تخت خواب دارن .بابام مریض بود یه اتاق داشت پر از قرص که بعضی وقتا قایمکی داخلشو دیدم همیشه در اتاقش قفل بود .عمو محمد باهام مهربون بود گفت کمکم میکنه تا بزرگ بشم برا خودم همه چی بخرم .من نقاشیام خیلی خوشگل بود کلی کتاب قصه و دفتر و مداد داشتم دوس داشتم زودتر برم مدرسه .ی روز مامانم بهم گفت بیا این کمد توعه. یه کمد دو در قدیمی از اتاق بابام آورده بودش .حس خوبی بهش نداشتم ولی ذوق زده شدم چون دراش سالم بودن ...با همه ی اینا دوستام بیرون از خونه فک میکردن خیلی پولدارم بخاطر وسایلم منم اونارو تو خونه نمیوردم. هیچ دوست صمیمی هم نداشتم ...عمو محمد گفت با عروسکت دوست شو .اسمشو گذاشتم دنیا .چشماش دوتا دکمه ی سبز بودن .ی شب خوابیدم و بیدار شدم دیدم یکی از چشماش نیست .بدنشم از خز بود یه طرفش خز سفید ی طرفش خز قهوه ای .اصلا یادم نیست از کجا اومده بود فقط دلم براش میسوخت چون زشت بود .ولی من دوسش داشتم .چشمای سبز دکمه ایشو .وقتی چشمش گم شد خیلی غصه خوردم .هیچوقت کسی براش یه چشمِ تازه ندوخت .مامانم میگفت این عروسک زشته .آخرم اونو دور انداخت .وقتی ۱۴ سالم شد عاشق مردی شدم که ۱۲ سال ازم بزرگتر بود .فقط میدونم تو چشمای سبز عسلیش نگاه کردمو یهو ازش خوشم اومد .ولی اون زن داشت .
حالا من چهارتا چشم سبز گم کردم که هیچوقت پیدا نمیشن ...
عشق یعنی الان که ۲۷ سالمه یادم باشه که عروسکه سه سالگیم دلش ب من خوشه .عمو محمدم زندگیش بندِ خیالاتِ منه .و مردی که چشماشو گم کردم یه جایی داره نفس میکشه 🥲😊🥺