ویرگول
ورودثبت نام
Goli
Goliهرروز در تکاپو به سر می برم، تا شاید روزی زیر آسمان نیلی پیدایش کنم...
Goli
Goli
خواندن ۴ دقیقه·۱۴ ساعت پیش

نوشتن دلیل میخواهد؟

موضوع همیشگی من و مغزم این بوده که : اصلا این نوشتن، دلیلی هم میخواهد؟

و این خودش علتی شد برای نوشتن امروز.

بی چرایی خودش جواب یک چرای بزرگ است، دلیل نوشتنم چیست؟ چون دلیلی ندارم(!)

۱_ چیزی دیدیم و میخواهیم درموردش بنویسیم.

من این تصویر/منظره را دیده ام و میخواهم درموردش بنویسم:

غروب یا طلوع صورتی خورشید میتواند جان دوباره ای ببخشد. چگونه است که تاریکی قبل طلوع با شب اینقدر متفاوت است، انگار آسمان هم میداند تا ساعتی دیگر خورشیدش را از دست میدهد. آسمان هرروز مراسم خونینی برای رفتن خورشید و جشنی طلایی برای دوباره بازگشتنش میگیرد. آنقدر مراسم بدرود خورشیدی دلگیر است که گاهی باعث میشود غم به دل درودی تکراری دهد. همگان درباره ی دریا و طلوع و غروب هایش گفته اند، اما در دشتی بی نظیر، غروب هم یادآور شادی های کودکیست یا باغ بابابزرگ و هوای پاکش و تصور رنج گذشته ی روستا...

۲_ چیزی شنیده ایم و می خواهیم درموردش بنویسیم.

حال حرف، خاطره، موسیقی، نوا یا صدایی باشد. من موسیقی را انتخاب کردم:

https://upsong.ir/ludovico-einaudi-experience.html

این موسیقی روایت زندگی من است، یا میرود پایین یا می آید در اوج. از گذشته از یاد رفته و آینده ی ندانسته ای می آید. در اوجی تکاپو هایم را به رخ میکشد، نوت ها جایی باهم میجنگند، بالا در کنار پایین می آید و آرام در کنار تند، در اواسط با هر بالا رفتن میتوان خاطره ای را دید و از جلوی چشم رد میشوند که هیچ، دوباره حسشان میکنم. دلم میخواهد زندگی ام این قطعه شود... خود خود زندگیست، صدای تپش های قلبم را لا به لای پیانو اش میشنوی؟!

۳_ فردی را شناخته ایم و می خواهیم درموردش بنویسیم.

همیشگی دست و قلب و ذهن هنرمندی دارد. هنر نه تنها به معنی نواختن یا کشیدن، هنر زندگی کردن دارد؛ هنر شعور ؛ هنر اختلاف نظر و ارائه دادن دیدگاه. روزهایی که همیشگی را هرروز در زندگی میدیدم گذشتند و باید دوباره بیایند، نبودنش باعث میشود وجودم تکه ای از او بسازد و گه گاهی با او حرف بزند، دوست من به اندازه شاتوت ترش، کیک های چاق کننده شیرین، شکلات ۱۰۰ درصد تلخ و خیارشور شور است(یا آب دریا) ، به اندازه ی مکس ارنست کله شق و به اندازه ی کاسندرا عاقل. مغزش قابلیت تحمل ساعت ها حرف چرت و پرت و غر را دارد. دلم براش تنگ؟ چه میگویی! از دلتنگی صدایش را میشنوم...

۴_ چیزی خورده ایم و میخواهیم درموردش بنویسیم.

تابستان ۱۴۰۳، زمانی که آخر های شهریور بالاخره خانواده ام تصمیم گرفتند یک سفر کوتاه یکی دو روزه برویم. لوازم تحریرم را خریدم و بعدش در پارک ناهار خوردیم و به سمت ابیانه راهی شدیم. نزدیک های ساعت ۶ و ۷ به ابیانه رسیدیم، آن روز از جاهای دیگر هم امده بودند و از این جهت روستا شلوغ و جاری از زندگی بود. کوچه هایش را بالا پایین کردیم و رفتیم و آمدیم، یک سوپری کافه رستوران قهوه خانه موزه ای دیدیم(واقعا نمیدونم اسمشو چی بزارم سوپری بود بعد توش پر عتیقه بعد غذا و قهوه و املت میفروخت🙂😭😂🤣🤣🤣🤣) بیرونش نشستیم و منِ عاشق کشک و بادمجون، کشک و بادمجون سفارش دادم. با یک من روغن رویش ولی نمیدانم چرا اینقدر چسبید، به اندازه کشک و بادمجون هایی که با درخت چنار در سرویس میخوردیم یا دستپخت مامان خوب نبود ولی آن شب، مزه ی رویا میداد.

۵_ چیزی را لمس کرده ایم و میخواهیم درموردش بنویسیم.

اوایل مهر، با مامان به کافه ی محلی رفته بودیم که همیشه باهم میرویم. گربه ای اگور پگور مارا تماشا میکرد. چشمانش سبز و براق و بدنش نارنجی قهوه ای رنگ بود. من عاشق حیواناتم اما خب تا آن موقع به گربه ای دست نزده بودم، داشت از کنار پاهایم رد میشد و من با همان حالت جیغ کشانی که پاهایم را جمع میکردم دستم را نزدیک سرش گرفتم، سرش را به دستم مالید و فهمیدم چقدررررر نرم و گرم است... دیگر بعد از آن به گربه ای(یا گربه ای به من) دست نزده ام ولی همان ثانیه کافی بود تا پاکی اش را درک کنم.

۶_ چیزی را بوییده ایم و میخواهیم درموردش بنویسیم.

هروقت قهوه را بو میکنم؛ روحم به من میگوید دوباره به زندگی ادامه بده، خاطراتت پا برجا اند و آینده به تلخی من نخواهد شد و اگر شد، تلخی اش مانند من دلپذیر است. قهوه بوی تلخی هم دارد، از بویش میتوان به مزه اش پی برد، بوی ترشی یا تلخی یا کف رویش راهم حس میکنم. اگر تفاله قهوه دم کرده باشند کهنه است و اگر تازه باشد بوی جنگل میدهد. آه و امان از قهوه که زندگی دیگری در خود گنجانده.

۷_ جایی رفته ایم و میخواهیم درموردش بنویسیم.

حرف ها و مکان های بسیاری در این مورد در سرم بودند اما خواستم از جایی بنویسم که از کودکی و وقتی آب پریا را میدیدم دلم میخواست حداقل یکبار از نزدیک ببینمش.

موزه ی ایران باستان؛ بازهم برای منِ دیوانه ی موزه و تاریخ چونان خانه بود. خانه ای سرشار از عشق و امید از آنکه روزهای سرسخت میگذرند اما چگونه گذشتنشان مهم است. ایران باستان یک مکان نیست، یک کشور است ، یک قاره است یک جهان است برای چیزهایی که فراموش نشده اند. و تهران، تنها با سفری دور و دراز به آن دیار میتوان فهمید چرا دلکندن از آن برای اهالی اش جان کندن است....

و اما شما چه دیده اید، شنیده اید، چه کسی شناخته اید، چه خورده و لمس کرده، بوییده و رفته اید که ارزش نوای بی صدای قلمتان را دارد؟

گلی در میان میان

آذر ۱۴۰۴

نویسندگیدلنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کنایدهخاطره
۹
۲
Goli
Goli
هرروز در تکاپو به سر می برم، تا شاید روزی زیر آسمان نیلی پیدایش کنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید