Goli
Goli
خواندن ۱ دقیقه·۱۴ ساعت پیش

گل های رز سفید

امروز که برای دهمین بار میله های زرد سرد اتوبوس را در دست گرفته بودم تا به دیدنت بیایم؛ فردی در کنار پنجره در حال بستنی خوردن بود و کودکی از دور آن چنان با حسرت به آن بستنی نگاه میکرد که من نیز فریاد درون چشمانش را شنیدم که میگفت او هم دلش میخواهد. مادر دخترک با صدایی نچندان آرام گفت:《 اینجور خوراکیا مضره دخترم.》 گویا با مقصدشان رسیدند. در پایان کار مادر دختر از من خواست که مبلغ اتوبوس را بپردازم چون کارتش را جا گذاشته بود؛ در همان حین فهمیدم چرا باید بستنی در دنیای زن و دخترکش مضر باشد.

به دم در بیمارستان که میرسم، همچون همیشه برایت دسته گلی از گل های رز سفید را میخرم.

پله ها را همچون روزهای سختی که داشته ایم؛ پشت سر میگذارم. به طبقه مورد نظر که میرسم همچون همیشه پزشکت همان حرف همیشگی را تکرار می‌کند:《مگه من به شما نگفتم نباید براش گل مورد علاقشو ببرین ممکنه از هیجان دوباره به قلبش فشار بیاد و دردسر ساز بشه ها!》

آری خب تو که خوب میدانی، جهان من و تو نیز دست کمی از دنیای مادر و فرزندش ندارد؛ اینجا دلی خوش همیشه برایمان ممنوع بوده است و هرگاه آمدیم مرز هارا پشت سر بگذاریم؛ مارا با تفنگ هایی پوچ با گلوله هایی از جنس سرنوشت فلج کردند. هیچکدام اینها مهم نیست. گل هارا روی پیشخوان پذیرش بخش میگذارم و به سوی اتاق صد و یازده قدم بر میدارم...

● تکه پاره ایی از دفترچه نامه های : شروعِ یک پایان




دلنوشتهداستان کوتاهحال خوبتو با من تقسیم کن
باید از هر خیال،امیدی جُست _ هر امیدی خیالی بود نخست:)!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید