یک صبح بدرد نخور دیگر؛ خواب و بیدار خودم را تا حمام میکشانم و مسواک را با دست های خمیر گونه ام برمیدارم؛ اول صبح ها تمام رگ های جانم درد میکنند، حالم مثل همیشه از زندگی بهم میخورد و مسواک را بر میدارم، ابتدا دندان های آخر و بعد دندان های جلو و در همین حال به ۷ دندانی که در چهارده سالگی عصب کشی کرده ام فکر میکنم و دوباره در فکر فرو میروم؛ شاید قیافه ام با دندان های مصنوعی در پنجاه سالگی خیلی هم بد نشود.
و دقیقا زمانی که میخواهم تصمیم بگیرم کدام طعم آدامس را امروز میخواهم، تلفن زنگ میخورد و میفهمم؛ بله! سرویسم مشتاق دم در منتظر است، سریع آدامس را در دهانم می اندازم و به چهره ام در آینه نگاه میکنم؛ وقتی متوجه میشوم قیافه ام حداقل برای معلمان و همکلاسی هایم قابل تحمل است کفش هایم را میپوشم. با اینکه دیگر گرمی صدایی پشت آیفون مرا در این صبح های سرد همراهی نمیکند هنوز امیدوارم.
پس از اتفاق های جدید و همیشه چالش برانگیز مدرسه به خانه برمیگردم ان هم اغلب با یک حال خوب. و دوباره خودم را در آینه میبینم که در این چند ساعت چقدر نظرم توانسته درمورد خودم عوض شود، دیگر قابل تحمل نیست.
و یک، دو ،سه؛ تازه داستان شروع میشود. اواخر زمستان در حالی که خسته و ناامید به آینه نگریستم جوابم را داد، و من در دنیایش غرق شدم، صدایی در گوشم گفت آینه هرروزی که خوب و بد بودی را ثبت کرده، میخواهی آنهارا ببینی؟! من که همچنان در توصیف اتفاقی که برایم افتاده بود مانده بودم به طنین ارام پاسخ دادم: شاید.
این منم، روز اول سال پیش، دختری که تقریبا دل از همه چیز کنده بود و از خودش بدش می امد.
این منم، شب تولد سیزده سالگی، خوش و خرم و بی پروا و صد البته نگران.
این منم، اخر امتحانات خرداد خوشحال از نتیجه و غمگین از پایان خاطرات و البته غافل از خاطراتی که قرار است بیایند.
این منم، در اوج امید؛ زمانی که کتاب خواندم و طراحی کردم و هرشب قهوه خوردم. اینبار دخترک از خود بدش نمی آید و دارد احساساتش نسبت به خود مثبت میشود.
این منم اول مهر، و آن مادر من است که اصرار من راجب اینکه روز اول خودش مرا به مدرسه ببرد با گزینه ی مگر کلاس اولی رد میکند.
این منم؛ شب یلدا و خوشحال از همه چیز، از دوستان و مادر و پدر و نمره ها و خلاصه خوشحال و سرحال.
باز هم من را میبینم، منی که کارنامه ی دی در دست دارد و از نتیجه بازهم راضیست.
این منم ، بعد از ظهر روزهایی که برف بارید و بهترین خاطرات امسال را برایم رقم زد، جالب است لبخند میزنم و حالا از قیافه ام خوشم می آید.
این منم، شب تولدم که تا صبح در تنها هتل فرتوت شهر سپری کردم و آینه را میدیدم و در دل گفتم پیر شوم چه شکلی میشوم؟
کمی میگذرد، ۶۰ سال و ۳۳۷ روز، آن هم شب تولد هفتاد و پنج سالگی ام؛ خود را در آینه میبینم؛ چهره جوان و شاداب من جایش را به یک عجوزه داد، باورم نمیشود، اما به جایش قلبم صاف تر و مغزم پر محتوا تر است، ولی آینه دل خوشی از من ندارد چون زیاد سراغش را نمیگیرم.
از جهان آینه پا به فرار میگذارم، آن هم پابرهنه چون من ۷۵ ساله هنوز کفش های چهارده سالگی اش را نگه داشته.... :)