Chapter 2: Devil or Angel
وضعیت کاملا عجیب و مسخره شده بود،رین حرف نمی زد جیسون هم که خسته بود نمی دونست رین چرا حرف نمی زنه.این جا نوشته که....نوشته که...
جیسون:چی نوشته؟
رین: شاینی میتونه در یک دقیقه، هزاران قهرمان رو محو کنه… نه شکست بده، نه متوقفشون کنه… محو کنه، انگار که هرگز وجود نداشتند. قدرتش شبیه آتش نیست که بسوزونه، یا طوفان که بکوبه. شبیه خلأ مطلقه… جایی که حتی نور هم جرأت عبور نداره. و بدتر از همه اینه که… برای خودش هیچ اهمیتی نداره. انگار که این کار برایش مثل نفس کشیدنه.»
فکر میکنید این شوکه کننده بود یا جیسون فکر میکنی دیگه چیزی تعجب زدت نمی کنه باید بگم که حتی چیزی بدتر از این خبر هم وجود داره،کلمه ای که رین همکار جیسون گفت هزاران بار در مغزش تکرار میشه مثل حرفی که پایان دوباره تکرار خودش بود
رین:اسم اون مورد،شاینی هست،شانی تایم هیولای ملتیورس
جیسون انگار که نفسش بند آمده باشد، گوشی را آهسته از گوشش دور کرد. صدای رین هنوز در پسزمینه شنیده میشد اما دیگر مثل یک زمزمهی دور بود. چشمانش ناخودآگاه به سمت کاناپه برگشت. زیر آن همه پتو، همان موجودی خوابیده بود که حالا نامش را میدانست… یا بهتر بگویم، لقبی که دنیا به او داده بود. دستش لرزید. «هیولای ملتیورس»… و این هیولا، درست همینجا، در خانهی او، آرام مثل یک کودک نفس میکشید.جیسون خشک و بیحرکت به او خیره شده بود. نفسهای آرام دوری با هر دم و بازدم مثل پتکی روی ذهنش میکوبید. تصویرهایی که رین توی تلفن ساخته بود—هیولایی که میتواند هزار قهرمان را در یک ثانیه نابود کند—با چهرهی معصوم و لرزان این پسر کوچک نمیخواند.«نه… این نمیتونه همون باشه.» در دلش تکرار کرد ، اما حتی صدای ذهنش هم پر از شک بود. نگاهش بیاختیار روی زخمهای بدن دوری لغزید. بعضیهاشان عمیق، بعضی دیگر مثل رد سوختگی یا بریدگیهای عجیب و نامنظم. یاد حرف رین افتاد: ساخته شده، نه متولد شده.حس کرد هوا درون خانه سنگین شده.تلفن هنوز در دستش بود و رین آن سوی خط میگفت:
-جیسون،جیسون اونجایی،چرا جواب نمی دی
«تاپ»
صدای بسته شدن تلفن با ضربان تند قلبش هماهنگ شد گوشی را روی میز پرت کرد و آرام نشست. نگاهش را دوباره به پتوهای انباشته دوخت. حتی یک تار موی دوری هم از زیر آنها پیدا نبود، اما حس میکرد که او بیدار است… یا شاید از همان اول هم خواب نبوده.هرچی که بود یا نبود،صدای خمیازه کشیدن دوری باعث شکی شد که کمی جیسون را آرام کرد، دست هایش را مشت کرد و از هم فاصله داد و با صدای خمیازه اش هماهنگ کرد بعد آرام بلند شد و به صورت جیسون نگاه کرد، آن صورت مرد سی ساله با موهای سیاه و سفید،و هیکل ورزشکارانه و قیافه ای مردانه که به نظر می آمد ترسیده دوری چند ثانیه فقط نگاهش کرد، نه با لبخند، نه با اخم… فقط یک نگاه خالی که جیسون را بیشتر از هر حرفی معذب کرد پتو رو کمی کشید پایین و بعد ناخودآگاه چشمان جیسون به سمت بدن آن رفت اما چیزی که این دفعه عجیب بود دیدن دست های پر از زخمه و تیکه های خونی بدنش که معلوم بود رد شلاق هست بود که پلیور سیاه آستین کوتاه او نپوشانده بود.
چشمانش به زخم ها و گوشش به حرف او بود که هی سعی میکرد بیرون می آید
دوری آرام ملافه را پایین آورد،به پنجره ای که مانع نور خورشید بود نگاه کرد و آرام گفت:«را....راستی،من اسم تو را نمی دانم»
جیسون احساس ترسی عجیب کرد کمی به عقب رفت و آرام جواب داد.
-جیسون،استری جیسون،و از طرفی دیگری گوشی اش را روی حالت شماره گری به fdi گذاشت تا اگر خطایی دید سریع گزارش دهد.
دوری هنوز هم نگاهی به پشت خود نکرد،و دوباره گفت.
-دیشبی....مشتاق بودی...ب....بفهمی چه اتفاقی برایم افتاده
جیسون باز هم کمی به عقب.
- و هنوز هم مشتاق هستم
دوری دلش میخواست که بگوید چی درون دل تنگش میگذرد اما وقتی زیر چشمی دید گوشی جیسون رو تصمیم گرفت که حرفش را کاملا تغییر بدهد به سمت حمام کردن.
دوری:راستش خجالت میکشیدم که بگم لباسی ندارم
جیسون کمی مکث کرد، انگار که تازه متوجه شده باشد تمام آن سکوتها و نگاههای کوتاه، تنها برای گفتن همین یک جمله بوده. گوشی را خاموش کرد و آرام به روی میز گذاشت
جیسون: «این که چیزی نیست… لباس من برایت خیلی بزرگ میشه، ولی میتونم چندتا از لباسهای راحتیم رو بیارم تا حداقل سردت نشه.»
با قدمهایی آرام به سمت کمد رفت، اما در ذهنش هزار سوال بیپاسخ در حال چرخیدن بود؛ سوال هایی که هر کدام میتوانست سرنخی از زخم های روی دستهای آن فرد باشد.
دوری از روی مبل بلند شد و با ترس به سمت مرد رفت.
پیش خود هر دو فکر می کردند رازی دارند اما نمی دانستند که این راز ها چه که باشد سقف خانه را با دودی ترس آور یا دلهره ای خفه کننده نابود می کند. جیسون لباس را از کمد برداشت، یه پلیور پشمی سفید و یه شلوار جین پاچه بلند که از دوران دبیرستان همراهش بود. وقتی برگشت، دید دوری درست جلویش ایستاده، آنقدر نزدیک که فقط یک نفس فاصله داشتند. نگاهشان برای چند ثانیه قفل شد؛ در چشمانش چیزی بود… ترکیبی از ترس و التماس، انگار که میخواست بگوید «کمکم کن» اما زبانش یخ زده باشد.
دوری آن پلیور سفید آستین بلند رو به همراه آن شلوار جین پاچه بلند از دست جیسون گرفت و بدون هیچ حرف اضافه گفت:«خب،حمام کجاست» و جوینی هم بی هیچ تردیدی به طبقه ی بالا اشاره کرد.هر دوری آنان بسیار سریع به سمت کار هایشان رفتند دوری با سرعت به سمت بالا رفت و
جیسون هم بودن هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت لباس پلیسی اش را درون لباس شویی انداخت و به سمت کمد لباسش رفت لباس هارا برداشت و آرام آنها را جلوی آینه قدی یه گوشه ی اتاقش پوشید پلیور یقهدار زرشکی که روی اندام ورزشکاریش کاملاً فیت شده بود و در زیر نور ملایم آشپزخانه کمی براق به نظر میرسید، با شلوار اسلیمفیت مشکی که دوختش صاف و تمیز بود. کمربند چرمی مشکی با سگک نقرهای دور کمرش بسته شده بود، چیزی که نهتنها برای ظاهر بلکه برای عادت همیشگیاش به نظم بود.
بوت چرمی سیاه پایش، کمی خط و خش داشت؛ رد مأموریتهای گذشته رویشان باقی مانده بود. موهای مشکی و کمی جوگندمی فر فری اش بههمریخته اما با یه بار شونه کشیدن درست و مرتب، ریش پر پشت و خطی که صورتش را جدیتر نشان میداد. روی مچش ساعت فلزی سنگینی بسته بود که با هر حرکت دستش برق میزد، همان ساعتی که فقط خودش میدانست چه داستانی پشتش هست. حتی از فاصلهی چند قدمی، بوی تلخ و چوبی عطرش در هوا پخش میشد، عطری که انگار برایش امضا بود.
دست هایش را توی روشویی شست و همین جور که داشت با آب صورتش را میشست به چیزی فکر میکرد که هر لحظه از این به بعد قراره چه اتفاقی بی افتد
آب سرد روی پوستش مثل هزار سوزن کوچک مینشست، اما حتی آن هم نتوانست افکارش را منجمد کند. صدای خفیف آب از طبقه بالا میآمد، جایی که دوری زیر دوش بود. جیسون نگاهش را به آینه دوخت؛ قطرات آب از موهای نیمهخاکستریاش روی صورتش میلغزیدند و چشمهایش، کمی سرخ از بیخوابی،او نمیدانست که ترسناکتر چیست… رازی که پسر با خودش حمل میکرد یا احساسی که بیاختیار نسبت به او پیدا کرده بود.
یک دفعه صدای خفیفی از بالا آمد—نه صدای آب، بلکه چیزی شبیه برخورد فلز با کف سرامیک.از توی دست شویی بیورن آمد و سرش را کمی کج کرد،صدایش را کمی صاف و با خنده کرد و گفت:« هی دوری حالت خوبه؟»
اما جوابی نشنید.
پس دوباره حرفش را تکرار کرد و اینبار کمی جلوتر رفت.
جیسون:هی دوری اتفاقی افتاده.
اما وقتی اینبار جوابی نشنید به سمت راه پله رفت و پشت در حموم وایساده.
سه بار درد زد و گفت:«هی دوری اتفاقی افتاده؟،میتونم بیام تو.
جوابی نشنید،جوابی نشنید و کمی ترسید می دونست که یه جای کار میلنگه پس برای آخرین بار حرفش را زد.
:«خیلی خب دوری می خوام بیام تو».
و وارد حمام شد.بزارید خیلی رک بگویم جوری که دیگر شما را با حرف های قلمبه و بزرگ گیج نکنم،دوری فهمید که جیسون هم دیگر برایش امن نیست پس.فرار کرد
«دروی درون حمام نبود و با کمی چرخاندن سر میشد فهمید که در پنجره بازه»جیسون برای چند ثانیه فقط ماتش برده بود، نگاهش روی پنجره باز مانده و پردهای که با نسیم صبحگاهی آرام تکان میخورد، قفل شده بود. قلبش تند میزد و هزار فکر مثل قطاری بیوقفه از ذهنش رد میشد.
با قدمهای سریع به سمت پنجره رفت، سرش را بیرون برد. کوچه خلوت بود، اما رد پای گلی روی دیوار سیمانیِ کناری، مثل امضای بیهوا، حضور دوری را لو میداد.
جیسون زیر لب گفت:
«اخه چرا فرار کردی…؟»
جیسون با سرعت از طبقه ی بالا آمد پایین به سمت گوشی رفت و شماره ای را گرفت.
«fbi،چه طور میتونم کمکتون کنم؟.»
جیسون:معمور شهر رود آیلند استری جیسون هستم و چند ساعت پیش.......»
خودش را درون آینه دید و با خود در ثانیه ای کل کل می کرد.صدا ها پخش میشد و هی قضاوت می کرد.
«واقعا میخوای دورمورد دوری بگی،می خوای دروی رو لو بدی، از اونور فرشته ی سمت چپ سرش حرف میزد و می گفت:«جون مرد مهم تره،اگه الان اقدامی نکنی باید جواب پس بدی و از اون ور شیطان حرف رو قطع میکرد و می گفت:« فکر می کردم گفتی که فرد قابل اعتمادی هستی،اینه اعتماد تو، و بعد شیطان سمت چشم شونه اش خنده ای میزد»اون نمی دانست که باید حرف کدام رو باور کند برای اولین بار بود که بین خوب و بد گیر کرده بود
صدای معمور fbi این محاکمه را قطع کرد. معمور استری اتفاقی افتاده،لطفا جواب بدید.
تیر آخر رو بر اعتماد دوری زد و گفت:«اون مورد آزمایشی......از توی پنجره ی خونم دیدمش اون اینجاست»
صدای مأمور FBI لحظهای سکوت کرد، بعد با لحنی جدی گفت:
«موقعیتت رو بگو، تیم رو اعزام میکنیم.»
جیسون لحظهای مکث کرد… وقتی آدرس را گفت و تماس قطع شد، گوشی را روی میز پرت کرد. حس میکرد هر صدای کوچکی در خانه، طعنهای از وجدانش است. به سمت پنجره برگشت، رد پاها هنوز آنجا بودند… اما چیزی در دلش میگفت دوری فقط یک فراری ساده نیست.
پنج دقیقه بعد، صدای آژیر ماشینهای سیاه رنگ کوچه را پر کرد. چند مأمور با لباسهای ضدگلوله و اسلحههای آماده، به سمت در خانه دویدند. هواپیما ها دور تا دور منطقه میرفتند و می آمدند حتی جیسون صدای یک مفرد رو شنید که می گفت:«تانک ها رو آماده کنید،هر وقت علامت کردم»
یکی از مأموران بلند فریاد زد: «همه جا رو بگردید! هدف یک فرد با موهای…»
صدایش در میان هیاهو گم شد. جیسون فقط از پشت ایوان تماشا میکرد. هنوز هم نمیدانست که کارش درست بوده یا نه… اما یک چیز را خوب میدانست—از این لحظه به بعد FBI هم به دنبالش بود، همان موجودی که اسمش «شاینی» بود.
چند ساعت گذشت و هیچی پیدا نشد،تنها چیزی که در آنجا وجود داشت صدای هم همه ی مردم و پلیس ها بود و fbi هم که همه جا بود،در خونه ی جیسون میرفتند و می آمدند و هی سوال های تکراری از جیسون می پرسیدن
«اون رو کی دیدی،کجا و آیا.....»سوال ها توسط جیسون هی قطع میشد و جواب های تکراری ای گفته می شد.
10 ساعت گذشته بود و حالا ساعت 12،شهر حتی بیشتر از قبل هم پر از پلیس شده بود،رود آیلند حالا تبدیل شده بود به پایگاه پلیس ها و fbi.
جیسون خسته و کوفته بود سرش مدام درد میکرد و عذاب وجدان هم که قلاده ای به روی گردن اون انداخته بود. حدوداً ساعت 12:45 دقیقه بود که fbi دوباره در خانه ی جیسون رو زد.
خشم خستگی و ناراحتی بر جیسون چیره شده بود،دستش را روی صورتش گذاشت و با صدای خسته اش جواب داد.
ـ گفتم که ساعت پنج صبح دیدمش و اون اونور خیابان داشت راه میرفت. و بعد در را بست اما کفش سیاه آن معمور زن بین در قرار گرفت در دوباره باز شد و این دفعه اون حرف زد.
ـ ببین بچه های ما«معمور ها»خیلی خسته شدند از ساعت کاری ما گذشته پس اگه.......»
دستش را توی جیب شلوارش کرد کارتی قرمز با لبه های سیاه در آورد.
«........اون پسر رو دوباره دیدی به این شماره زنگ بزن»
جیسون کارت را با بیحوصلگی گرفت و نگاهی کوتاه به آن انداخت. شمارهای روی آن بود که با قلم نقرهای و براق نوشته شده بود، اما چیزی که توجهش را جلب کرد، لوگوی کوچک گوشهی کارت بود—یک علامت عجیب شبیه چشم که وسطش خطی مورب کشیده شده بود.
زن مأمور وقتی نگاه جیسون به لوگو افتاد، لبخند محوی زد و گفت:
«بهتره در موردش سؤال نکنی...اما تقلب نکن چون اصلا دلت نمی خواد دست آنها به این قضیه باز شه»
بعد برگشت و به سمت ماشین سیاهشان رفت، در حالی که جیسون هنوز آن کارت را بین انگشتانش نگه داشته بود.
وقتی در را بست، حس کرد خانهاش حتی سردتر از قبل شده. کارت را روی میز انداخت، اما همین که برگشت به سمت آشپزخانه، صدای «تق» خفیفی از پنجرهی عقب شنید.
با احتیاط به سمت صدا رفت… قلبش تند میزد. پرده را آرام کنار زد و بیرون را نگاه کرد. چیزی نبود، جز سایهای که انگار درست قبل از رسیدن او محو شده بود.
حوصله اش نشود که لباس «پلیور یقه دار زرشکی اش را با شلوار سیاه اسلیم فیتش را به همراه اکسسوری هایش که کمربند مشکی نقره ای بود را»در بیارد به سمت آشپزخانه رفت لیوانی برداشت و داخل آن اسپرسو ریخت،بعد از آن به سمت همان کاناپه ی کرمی بزرگ رفت کاناپه ای که دیروز روش فرشته کوچولو ای خوابید و امروز روش هیولای مرگی بیدار شد و فرار کرد.روی کاناپه لم داد پاهایش را آرام باز کرد دستانش را روی لبه ی کاناپه دراز کرد و تلویزیون را تماشا کرد
بخار داغ اسپرسو از لبه لیوان بالا میرفت و بوی تلخش با هوای سرد خانه قاطی میشد. چشمهای جیسون به تلویزیون بود، اما ذهنش هنوز در طبقه بالا، کنار آن پنجره باز مانده بود. گاهی ناخودآگاه دستش به کمربندش میرفت، انگار هنوز حس میکرد اسلحهاش باید کنارش باشد.
صدای گزارشگر تلویزیون از یک حادثه عجیب در حاشیه رودخانه شهر میگفت، اما هر بار که میخواست گوش بدهد، تصویر آن چشمان خسته و زخمهای روی دست دوری، تمام صداها را خاموش میکرد.
یک لحظه احساس کرد چیزی از پشت کاناپه رد شد—نه صدایی، فقط یک سایه که از کنج چشمش عبور کرد. جیسون نفسش را حبس کرد، لیوان را روی میز گذاشت و به آرامی سرش را چرخاند. کمی نگاه کرد اما چیزی به جزع پوچی ندید،او با خود فکر می کرد شاید در یکی از ماموریت هایش دیوانه شود نه با ترس بر سر فردی کوچکتر از خود که دنیا را می توان نابود کرد توهم بزند.
لیوان را گذاشت روی میز جلوی کاناپه و خستگی باعث شد که آرام پلک هایش روی هم مثل پتویی برای چشمانش بزارد آرام آرام به سِیر خواب و رویا میرفت تا اینکه صدای بلند ناله ـ فریادی از پشت پنجره آمد و پلک ها باز هم روی هم قرار نگرفتند.بیدرنگ بلند شد، تلویزیون را خاموش کرد و با قدمهای سریع به سمت آشپزخانه رفت؛ جایی که تفنگ مشکیاش، با دستهای که شبیه عدد «هفت» خمیده بود، همیشه روی میز آماده میماند. با دست چپ، اسلحه را محکم گرفت و در همان حال چشمانش به اطراف میچرخید، هر سایهای را بررسی میکرد.انتظار داشت که از همانجا بتواند چیزی را ببیند اما طبق معمول چیزی در آنجا نبود
هیچ چیز… سکوت.
به سمت در حیاط پشتی رفت—جایی که به ندرت قدم در آن میگذاشت. با یک حرکت قفل را باز کرد و به بیرون قدم گذاشت. هوای شب سنگین بود و بوی خاک نمخورده در مشامش پیچید. دیدش محدود بود، همه جا تاریک و خفهکننده درو ورش را نگاه کرد اما همچنان تاریخ حکم فرما بود با خود فکر کرد که آیا واقعی کسی دورن این تاریکی وحشتناک قرار دارد.با کمی دقت دکمه یک چراغ را دید و سریع آن را با یه تاپ کوچک زد تا نور نارنجی کوچک کمی فضا را روشن کند.لامپ کوچک و قدیمی حیاط روشن شد، نوری نارنجی و لرزان که فقط چند متر از زمین را روشن میکرد… و دیگر جاها، همچنان غرق در سیاهی بود
نور نارنجی لرزان مثل چشم نیمهباز یک پیرمرد خسته روی زمین افتاده بود. جیسون قدمی جلو رفت، کفشهایش روی شنهای نمخورده صدا میدادند. نفسش را حبس کرد و گوش سپرد.
اول هیچ… بعد، صدایی خیلی آرام، شبیه خشخش پارچه یا کشیده شدن چیزی روی خاک، از گوشهی سمت راست شنیده شد. اسلحه را کمی بالاتر آورد، پاهایش را آرامتر روی زمین میگذاشت، اما هرچه جلوتر میرفت، تاریکی مثل مه غلیظ تر میشد و نور نارنجی پشت سرش، دیگر فقط هالهای کمرنگ بود.به گوشهی دیوار آجری که رسید، مکث کرد. نوک انگشتانش کمی از عرق خیس شده بود، و تپش قلبش در شقیقههایش میکوبید. با احتیاط سرش را کمی چرخاند تا پشت دیوار را ببیند—
چیزی نبود.
فقط یک سطل زنگزده، کمی چمن لهشده، و باد خفیفی که بوی دریا را از سمت غرب میآورد.
اما درست وقتی که میخواست برگردد، همان صدا—این بار نزدیکتر—در سمت دیگر حیاط طنین انداخت.
پس برگشت و این بار تفنگ را به عنوان سپر محافظ به سمت چیزی که فکر میکرد قرار دردسر ساز باشه گرفت ولی متوجه شد که اون چیز دردسر ساز همون فرشته«اهریمن»کوچولیی هست که صبح از خونه فرار کرد اما اینبار حتی از دیدار اول آنها هم وضعش بدتر بود.
لایه موهای صورتی پشمکی اش شاخه ها و برگ ها شنا میکردند و بدنش شبیه به دفتر طراحی بر اثر خار های تیز و زخم های گوناگون خراش برداشته،لباسش کاملا پاره شده و چشمانش،چشمانش آبشاری را هدایت میکرد از غم و اندوه.
دوری با دست چپ خود که کاملا خونی بود جلوی دهانش را گرفته بود چون دلش نمی خواست کسی صدایش
جیغ ـ فریادش را بشوند اما چه کند که صدای گریه و ناله را بخاطر درد بدن میشد از آن ترس دورم چشمانش،ان گریه و بغض دید،جیسون چند قدم جلو رفت، اما تفنگ هنوز در دستش بود.نور نارنجی حیاط پشتی، روی قطرات خونی که از آرنج و زانوی دوری میچکید، برق میزد.
او سرش را بالا آورد، با آن چشمان بنفش و خیس، و سعی کرد چیزی بگوید… اما فقط یک زمزمهی بریدهبریده از لای دندانهایش بیرون آمدجیسون مردد ماند—قدم بردارد یا همانجا بایستد؟ قلبش میکوبید. در ذهنش، صبح امروز را مرور کرد… وقتی که همین فرد، بی هیچ حرفی از پنجره فرار کرده بود.یک لحظه صدای نفسهای بریده ی دوری قطع شد و بعد ناگهان روی زانو افتاد.
دستش که جلوی دهانش بود، بهیکباره کنار رفت… و جیسون بلخره دید پشت آن ماسک چه میگذرد و دلش به خون آمد،از لبه های دهان تا پایان فک،بریدگی های دردناک و وحشتناکی بود که بنظر میرسد دوری آنها را با نخ و سوزن چفت کرده،اگر بخواهم تصویری دقیق برایتان باز کنم باید صورت دوری را به یکی از همان عروس های خیمه شب بازی دست ساز تشبیه کنم
جیسون بیاختیار تفنگ را پایین آورد و گفت:
– «دوری… چی شده؟ کدوم روانی ای این بلا رو سرت آورده ؟» درون صوتی جیسون دیگر درس نبود بلکه خشم جایش را پر کرده بود
دوری فقط سرش را تکان داد. یک نگاه کوتاه به پشت سرش انداخت—به تاریکی میان درختها—انگار کسی یا چیزی هنوز آنجا بود.
هیچ حرفی نزد،اول جیسون فکر کرد که شاید دوری از ترس حرفی نمی زند اما وقتی دید که دوری از سرفه اش خون میریزد وقتی که در ثانیه ای دید که زبان دوری نصف شده فهمید که دوری میخواست حرف بزنه اما توانش را نداشته،پس حق داشت که حرفی هم نزنه چون هربار هم که دیشبش سعی میکرد حرف بزنه جلوی دهانش را میگرفت و با دستمال دستش و دهانش را پاک میکرد.
جیسون حالا بیشتر از اینکه دوری را دید احساس گناه کرد،جوری که اعصبانیت خودش را کنترل نمی کرد عجیب و درد ناک بود،حسش می گفت که به پلیس زنگ بزند اما حس قوی تری با چاقوی دلرهمی آن حس کوچک را میکشت.
با سرعت دوری را بغل کرد و رد خون را روی لباس زرشکی اش پذیرفت پاهای جیسون روی زمین سرد حیاط کوبیده میشدند و هر قدم، بوی تند آهنِ خون بیشتر در مشامش میپیچید.
وقتی به داخل خانه رسید، او را آرام روی همان کاناپهی کرمی گذاشت—همانی که چند ساعت پیش خالی و بیروح بود، حالا رنگ تازهای از اضطراب و خون گرفته بود.
با دستش محکم لیوان اسپرسوی نیمهخورده را کنار زد انگار که حال به جای آن جیسون ترسیده مردی با عصبانیت و ترسناک که رگش هر ثانیه از دستش میریخت وایساده بود به سمت کابینت رفت، جعبه کمکهای اولیه را کشید بیرون و روی میز انداخت.نگاهش یک لحظه روی صورت دوری ثابت ماند…
موهای صورتیاش که با برگها و خاک گره خورده بود، و لبهایی که بهسختی از هم باز میشدند تا نفسی دیگر را جا بدهند.جیسون دیگر تردیدی نداشت—این فقط یک فرار ساده نبود. کسی آن بیرون بود… و آن "کسی" میخواست مطمئن شود که این فرد هیچ وقت حقیقت را نگوید.
آرام در گوشش گفت:
– «نیاز نیست حرفی بزنی....قول میدم که می کشمش»
ولی حتی خودش هم نمیدانست که این جمله، بیشتر برای آرام کردن دوری بود… یا خودش. نگاه کرد بدن دروی همان طور که زخمی بود کثیف هم بود،پس بدون اینکه دوری درخواستی هم کند جعبه یک پانسمان را کنار زد و دوباره آن را بغل کرد به سمت حمام بردش و آن را توی وان گذاشت.
استرس اینکه باید چه میکرد کل ذهنش را گرفته بود اما دلش می خواست دوری احساس امنیت کند. پس....
جیسون:خیلی خب دوری،من پشت در می مونم و اینبار به هیچ وجه اجازه نمی دم که اتفاقی برایت بیوفته،رویش را برگرداند و آرام به سمت در رفت ولی چیزی انتظارش را نداشت که،روی مچ قوی و محکمش بدی ضعیف و ناله ای کوچک را احساس کرد،برگشت و نگاه کرد،دوری بود که سعی میکرد با زبون نداشته اش حرفی بزند،
«ن....نه.....م....می....توانم.....حمام.....کنم» حالش بسیار بد بود و اینکه جیسون می دید فرشته کوچولو«اهریمن»نمی تواند حرف بزنه در قلبش احساس نیش خوردگی میکرد،
چیزی به ذهنش رسید.
دستش را جلوی دوری گرفت و گفت:«خیلی خب ثانیه ای صبر کن الان میام»
دوری کمی منتظر ماند و اون بعد از چند دقیقه ای برگشت:«در دست چپ جیسون کاغذ. و در دست راست دفترچه ی کوچیکی بود.
ان ها را دست دوری داد و گفت:«بیا هرچی سوال می خوای بپرسی بنویس،و لطفاً به گلوت فشار نیار»
دروی با آن دستان لرزان آرام آرام چیزی را درون دفتر نوشت و به جیسون نشان داد.
روی دفتر با دست خطی لرزان و کمی نا مرطوب نوشته بود
:«لطفا از اینجا نرو،می ترسم و خجالت میکشم که این رو بگم اما نمی توانم حمام کنم.
جیسون هنوز داشت جمله را حضم میکرد و زیر چشمی میدید که دوری از خجالت صورت سفیدش صورتی شده و بعد از درخواست بعدی ای که کرد کلا دیگر جیسون را نگاه هم نکرد و چه برسد به صورت قرمز دفترچه را در دست داشت که دید دوری با همان چشمهای خیسش دوباره به آن اشاره میکند.
کاغذ را برگرداند و خواند:
«میشه... تو... کمکم کنی حمام کنم؟»
لحظهای سکوت افتاد. جیسون پلک زد، بعد دو بار پلک زد. انگار مغزش داشت برای لحظهای ریست میشد. حالا جیسون می دانست که چند ثانیه دیگر هیچکدام حرفی نزنند دوری حتما از خجالت آب میشه پس تصمیم گرفت یکی از همان جوک های مسخره اش را با حرفه ی کارش ترکیب کند
ـ اِمم... میدونی... من توی آموزشگاه پلیس هیچ وقت «درس ویژهی حمام کردن آدمها» رو نگرفتم، فکر کنم این جزو سرفصلها نبود!
لبخندی کوچکی گوشه لبش نشست، بیشتر برای اینکه فضای سنگین را کمی سبک کند، نه از روی شوخی واقعی.
دوری سرش را پایین انداخت، انگار از حرفش منصرف شود، اما جیسون نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
ـ باشه... ولی فقط چون نمیخوام بیشتر این وضع رو ببینی و در دلش آرام گفت،«یا که من ببینم».
بعد پشتش را به او کرد و ادامه داد:
ـ فقط... قول بده اگه بعداً یکی از بچههای FBI پرسید، بهش نگی که پلیس شهر رود آیلند لباسش را با شامپوی بچه شسته، خب؟
و برای اولین بار لبخند کمرنگی روی صورت خستهی دوری نشست.