ویرگول
ورودثبت نام
m_18195953
m_18195953
m_18195953
m_18195953
خواندن ۲۰ دقیقه·۳ ماه پیش

The last shiny in the Endless World آخرین شاینی در جهان های بی پایان

کتاب:

هرگونه کپی برداری ممنوع فقط بخون تا به این دنیا علاقه من شی

Chapter 1: Please Don't Leave Me

[غروب، کنار خیابون خلوت. ، پلیس، به سمت فردی میر دستش را به کمر گذاشته و با لحنی آرومه گفت.]

پلیس:

هی تو… خیلی وقته اینجا وایسادی. مشکلی پیش اومده؟

شخص نگاهی کرد،خنده ای زیر لب زد و با جلو رفتن جواب داد:«خیلی خب جیسون نیازی نیست دیگه مثل قبل رفتار کنی،جوری که من رو نمی شناسی»

جیسون کمی مکث می‌کنه، نگاهش رو از دوری برنمی‌گیره و یه نیم‌لبخند محو می‌زنه:

«نه… من خوب می‌شناسمت. حتی بهتر از وقتی که خودت فکر می‌کنی کسی تو رو می‌شناسه. ولی اینجا خیابون امروزه، نه کوچه‌های چند سال پیش. گاهی مجبورم جوری رفتار کنم که انگار غریبه‌ای… برای اینکه تو دردسر نیفتم.»

قدمش رو یکم بهش نزدیک‌تر می‌کنه، صدا رو پایین میاره:

«ولی بگو… چرا دوباره اینجایی چرا؟»

آن فرد کمکی به دور خودش چرخید و با صدای دلنشین حرف زد:

دلم تنگ شده برای اون موقع،وای که چه روز هایی رو گذراندیم،

دوری آرام به سمت صندلی که پشت سر آنها بود رفت آرام دستش را روی کف صندلی چوبی لیز داد و بعد نشست،روی آن صندلی آن تیکه ی چوبی ای که همه چیز ازش شروع و تمام شد

[جیسون آرام به دوری نگاه کرد، انگار که هر حرکتش، هر لغزش دستش روی چوب صندلی، خاطره‌ای را از اعماق خاکستری گذشته بیرون می‌کشد.]

باد ملایمی از بین درخت‌ ها درحال عبور و برگ‌های خشک را روی سنگفرش می‌رقصاند. بوی چوب کهنه‌ی صندلی، همان بوی قدیمی که همیشه با صدای خنده‌های کوتاه و حرف‌های نیمه‌ تمامشان قاطی می‌شد، دوباره در هوا پیچیده.

جیسون چند قدم جلوتر رفت، چکمه‌هایش روی زمین صدایی می‌دهند که برای خودش هم غریب است. نگاهش به صندلی می‌افتد، به خطوط ترک‌خورده‌ی روی چوب، به جای زنگ‌زدگی میخ‌ها که مثل زخم‌هایی قدیمی و بی‌درمان مانده‌اند.

با صدایی که انگار میان بغض و لبخند گیر کرده، می‌گوید:

«می‌دونم… منم هر وقت از اینجا رد می‌شم، انگار همه‌چی برمی‌گرده. روزهایی که فکر می‌کردیم دنیا بزرگ‌تر از غم‌ هامونه… و ما دو نفر می‌تونیم همه‌ شو فتح کنیم.»

لحظه‌ای سکوت، فقط صدای باد و خش‌خش برگ‌ها. جیسون چشم‌هایش را می‌بندد، برای یک نفس عمیق، شاید برای اینکه بوی آن روزها را دوباره به خاطر بسپارد… اما می‌داند که بوی خاطره، فقط تا وقتی هست که یکی دیگر هم به یادش بیاورد

دوری نگاهی به جیسون کرد،دید که در از آرامش و خوشی هست،دستش رو دوباره زد روی میز،جوری که مشتاق بود که جیسون کنارش بنشیند

[جیسون کمی مکث کرد، انگار بین وظیفه و دلش مردد مانده بود. بعد آهی کوتاه کشید، کلاهش را از سر بر داشت و روی صندلی کنار دوری نشست .]

«باشه…»

می‌نشینم کنارت. چوب صندلی زیر وزنشان کمی ناله کشید، درست مثل خاطره‌ای قدیمی که دوباره از خواب بیدار شده باشد.

جیسون با لحنی آرام اما سنگین پرسید:

«بگو… از اون روزا چی مونده برات؟ واقعاً هنوز خاطره ها توی دلت زنده‌ان یا فقط یه مشتی عکس محو و خاطره‌ی نصفه‌نیمه وجود دارد»

دوری سرش را برگرداند و به جلو نگاه کرد،به آن ترکیب آبی پر رنگ و سیاه اسمان که در همه جای آن ستاره های کوچک نقش شده بود،نفسی عمیق کشید دست راستش را که پر از زخم بود رو دور گوشش برد و با لبخندی کوچک موهای صورتی و بلند خود را مرتب کرد

[جیسون نگاهش را روی موهای صورتی دوری مکث کرد، انگار هر تار مو ی او قصه‌ای از روزهایی دارد که او از نزدیک ندیده اما ردشان را حس کرده.]

باد، بوی شب را با خودش می‌آورد؛ بویی که قاطی شده با بوی باران. ستاره‌ها بالای سرش می‌درخشندند، مثل چشم‌های کنجکاوی که از گذشته خبر دارند.

با صدایی که کمی خش‌دار شده گفت:

«موهایت چه زیبا شده … نگاهت هم......برایم یه رویاست ولی اون زخم، نه تازه ست و نه کهنه… انگار همیشه بوده. می‌خوام بدونم—این که برای چی برگشتی اینجا؟ برای دیدن من… یا برای روبه‌رو شدن با چیزی که جا گذاشتی؟»

‌جوابی نداد انگار که دلش نمی خواست جوابی بدهد، یا اصلا او را نمی دید

اشک،کمی چشمانش را ماشاژ داد و به افق نگاه کرد

اشک،لپ های خیس ش را پاک کرد

اشک،چهر ایش را از دید جیسون پنهان کرد

و در آخر اشکی که تبدیل به گریه شد

جیسون لحظه‌ای خشک شود، مثل کسی که سال‌ها خودش را برای شنیدن یک جواب آماده کرده بود و به جایش فقط صدای شکستن شنیده باشد.

آرام، بدون اینکه چیزی بگوید، دستش را به آرامی روی میز، نزدیک دست زخمی‌امی‌ دوری گذاشت. نه برای گرفتن دستش ، فقط برای این که بداند هنوز انجا هست.

صدای گریه‌اش با وزش باد قاطی شد و ستاره‌ها بالای سرشان انگار کم‌ نورتر می‌شود.با لحنی آرام و امن گفت :

«باشه… حرف نزن. ولی بذار این بار، وقتی گریه می‌کنی، تنها نباشی، من کنارتم باشه.»

برگشت و با تمام قوا جیسون را بغل کرد و این بار،اینکه تمام وجودش با پوست سفیدش با موهای صورتی اش یا با آن دوختگی های روی صورتش که پارگی های عمیقی از هر دو طرف داشت را از گوش تا لب با سوزنی داغ خودش دوخته بود،حتی گوش های تیزش که آن را شبیه به یک خون‌آشام با دندان های نیش میکرد،کاملا تخیلی و رویایی شبیه به روح درون مغز مرد بود

درست بود،پلیس تنهای قصه ی ما داشت معشوقه ی خود را تصور میکرد معشوقه ای که چند سال پیش مرده بود و آن تکه پوست با پلیوری بنفش که مرد با بغض محکم گرفته بود چیزی جز هوای خالی و روح نبود

جیسون بی‌حرکت مانده بود، انگار ریه‌ هایش یادشان رفته باشد که نفس بکشند.آن تکه پوست که تصور می‌کرد لمسش می‌کند، فقط سرمای هوا بود که از لای آستین پلیور بنفش می‌خزید. هیچ ضربان قلبی نبود. هیچ بوی آشنایی از موهای صورتی‌اش به مشام نمی‌رسید. تنها صدایی که باقی مانده بود، وزش بادی بود که از میان صندلی کهنه رد می‌شد و خش‌خش برگ‌ها را با خودش می‌برد.

جیسون پلک زد، و آن لحظه، دوری محو شد—نه با نور، بلکه با همان سکوتی که چند سال پیش در روز خاکسپاری‌اش همه‌جا را پر کرده بود.

دستش هنوز روی هوا مانده بود، مثل کسی که می‌ترسد پایین بیاوردش چون می‌دانست با لمس واقعیت، او برای همیشه از بین خواهد رفت.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گم شدن بین واقعیت یا شبیه سازی کاملا سخت هست چرا که هیچ کس نمی داند تو کی هستی کی بودی و چی شدی،مثل یه فرشته آمدی همه رو محو زیبای های خودت کردی و بعد مثل یه شیطان همه چیز را از بین بردی،کاش می توانستم مثل قبل فریاد بزنم و بگویم که ای

«شاینی کهکشانی کجایی». ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روزهایی که فکر می‌کردیم دنیا بزرگ‌تر از غم‌هامونه… و ما دو نفر می‌تونیم همه‌شو فتح کنیم،کاملا نابود شده.

بزار شروعش کنم و بگم که چقدر خاصت بودی بزار با اینکه همه تو را فراموش کردن بگم که چه کار هایی برای همه ی جهان ها که نه بلکه همه ی ملتیورس کردی بزار داستان تو را با تصویر سازی گسترش بدم ای شکوفایی در اثر تاریکی،حال نوبت تو است که راز را برملا کنی.

خسته بود نه از اینکه معشوقه ی خود را از دست داده بود بلکه از اینکه معشوقه اش چه کار ها کرده برای همه و هیچ کس آن کار ها را یادش نمی اید،پس دست به کار شد غصه. و اندوه را کنار گذاشت و به طرف خانه اش دوید دفتری که دروی برای تولد 28 سالگی اش بهش هدیه داد را برداشت و نوشت،درباره ی همه چیزش درباره ی زندگی اش یعنی دوری یا بهتره بگویم shiny.

[صدای ورق خوردن دفتر در سکوت شب می‌پیچید.]

هر خطی که روی کاغذ می‌آمد، مثل باز کردن یک در به دنیایی بود که مدت‌ها بسته مانده بود.

بین کلمات، گاهی یک قطره اشک می‌افتاد و جوهر را پخش می‌کرد، اما او پاک نمی‌کرد—می‌خواست درد هم بخشی از این روایت باشد.

در صفحه‌ای وسط دفتر، با خطی محکم نوشت:

« Shiny را فراموش نکنید… حتی اگر ملتیورس خودش را به شکلی دیگر بازسازی کند.»

انگار با همین جمله، یک موج ناپیدا از دفتر به بیرون پخش شد… و جایی در میان جهان‌ها، ستاره‌ای که خاموش شده بود، دوباره شروع به سوسو زدن کرد.

صفحه ی اول را باز کرد و با این نوشته داستان را شروع کرد.

فصل 1: آغاز آفرینش

[دفتر به هیچ وجه بوی کهنگی نمی داد با اینکه سه سال گذشته بود اما هنوز هم بوی عطر دوری را می داد ، صفحه‌ی اولش سفیدِ خالص بود، مثل برف دست‌نخورده.]

او قلم سیاه را محکم در دست گرفت، و با اولین خط، نور ضعیفی از نوک آن بیرون زد.

کلماتش روی کاغذ نمی‌ماندند، انگار در هوا شناور می‌شدند و تبدیل به تصاویری زنده می شدند.

«در آغاز، تنها تاریکی بود… و در دل تاریکی، جرقه‌ای که نامش شاینی بود.»

---------------

روایت جیسون

«اگه بخوام از اول شروع کنم… باید بگم که قبل از همه‌چیز، فقط تاریکی بود. نه از اون تاریکی‌هایی که وقتی چراغ رو خاموش می‌کنی می‌بینی، نه… این یکی نفس می‌کشید، صدا داشت، و می‌خواست هر چی که جلوی راهش بود را ببلعد.

اما وسط همون سیاهی، یه جرقه بود. کوچیک، ولی اونقدر روشن که چشمم رو زد. بعد فهمیدم اسمش Shinyه… و اون شب، هم آغاز همه‌چیز بود و هم پایان آرامش من.»

شبی که یه فرد 18 ساله،با بدنی زخمی در خانه ام را زد و ازم تقاضای کمک کرد،شبی که من آن رو به خونه ام آوردم، شبی که فهمیدم روزش عاشق آن فرد شدم و شبی که روزش دیدم دارم با اون زندگی میکنم.

اون شب وقتی پاش رو گذاشت توی خونه، بارون هنوز روی موهاش می‌چکید. لباسش پاره بود، و بین زخم‌هاش ردهایی بود که هیچ دکتر معمولی نمی‌تونست توضیح بده.

وقتی بهش پتو دادم و نشست روی مبل، چشماش رو دیدم… ستاره‌هایی بودن که انگار از دل تاریکی گریخته بودن.بنفش مثل یه یاقوت

اسمش رو با صدای آروم گفت: "Shiny"… و من حتی نمی‌دونستم این اسم تا کجاها قراره زندگیم رو عوض کنه.»

شاینی،با تعجب اسمش رو صدا زد و با پوزخندی جواب داد:«حتما اسم پدر و مادرت هم زیبایی و نور بوده اما وقتی دید که شاینی با ناراحتی به حرفش ری اکشن نشان داد » خنده اش را دزدید و با قیافه ای که خنده اش را خورده جواب داد:«خب یکم سخته که اینجوری صدات کنم.....»کمی فکرد و بعد از چند دقیقه فکر کردن درحالی که داشت هی پتو های بیشتری رو فرد میداد چون می دید که بدنش کاملا از سردی یخ زده جواب داد:«اها...چه طوره دروی صدات کنم» و بعد با همون لباس پلیسی سفیدش وایساده تا شاینی که تبدیل به یه کوله بار از پتو شده است جواب بله دهد

شاینی با لب‌های نیمه‌بسته‌اش فقط یک «بله» آرام گفت.

صداش شبیه بخاری بود که از یک لیوان چای داغ بلند می‌شد کم‌ جان اما گرم.

نشستم رو به‌ روش، طوری که نور چراغ کف دیوار مستقیماً روی صورتش می‌افتاد. زخم‌هایش حالا واضح‌تر بودن، ولی عجیب این بود که بعضی‌هاش انگار تازه نبودن… بلکه قدیمی و کهنه، و با ردهایی که بیشتر شبیه سوختگی نور بودن تا بریدگی.

دستم را بردم نزدیک اما چرا؟می خواستم ببینم زخم های عمیق وجود دارد؟ اما به چه دلیل انگار که این کار کاملا غریظی بود.اما معلوم بود که وقتی به خونه ی کسی میری که نمی شناسی و میبینی اون فرد داره دستش رو به طرف تو میاره کاملا میترسیدی حالا فکر کنید دوری با بدن زخمی چه حالی داشت.

جیسون:اوه ببخشید نمی خواستم بترسونمت...فقط....فقط میخواستم که،دستم را پایین آوردم و با خجالت جواب دادم ببینم تشنه هستی دوری نگاهم کرد چند ثانیه به من خیره موند، بعد لبخند کمرنگی زد.انگار چیزی را دید و برایش جالب بود.

«آره… ولی فقط اگه آب از همون لیوان شیشه‌ای باشه که روی قفسه‌ست.»

به قفسه نگاه کردم.قفسه ای شیشه ای با دیواره های چوبی قرمز،پر از چیز های که برایم بسیار مهم بود در آنجا قرار داشت لیوانی که گفت، سال‌ها استفاده نشده بود—یک یادگاری قدیمی با نقش و نگار ستاره‌های ریز.

اشاره کردم نیشخندی زدم چون بالاخره داشت با من حرف میزد «منظورت اون لیوان ستاره‌ای هست»

سرش را با ذوق بالا پایین برد،چشمانش را گرفته بود آن لیوان انگار که ارتباطی را با آن حس کرد.

لیوان را از قفسه برداشتم،آن را اب زدم تا تمیز شود و بعد کل لیوان را اب سرد با تکه های کوچک یخ کردم.

با دست های کوچک و لطیفش لیوان را دو دستی از دستم گرفت و در عرض ثانیه ای لیوان را خالی کرد جوری که معلوم بود بسیار تشنه هست،بعد از خوردن آب لیوان را پایین آورد و با اون صدای خراش دارش آرام گفت:«مم...ممنون»انکار میکرد که اتفاقی برایش نیوفتاده،هر بار که ازش سوال می پرسیدم اما شواهد کاملا معلوم و رو بود.پس آن زخم ها با عمق عجیب و خراش های بد چی بودند، حتما گریم بودند درست یا چی،یعنی اینقدر بازیگریش خوب بود که می تونست بدنش را مثل آتشفشان داغ کند و لرزه ای عجیب به بدنش بدهد.وقتی لیوان را از دست هایش گرفتم حس کردم که لیوان هنوز گرمای لمس دست‌هایش را داشت. به آرامی روی میز گذاشتم و به او خیره شدم.

«دوری… این زخم‌ها…»سرش را پایین انداخت و تارهای صورتی مو روی صورتش ریختند، سایه‌ای روی آن ردهای سوخته و دوختگی‌ها انداخت.

«گفتم که… چیزی نیست.» صدایش محکم به نظر می‌رسید، اما دست‌هایی که دور پتو حلقه کرده بود، کمی لرزیدند. نمی دانم،شاید داشت از چیزی میترسید،یا شاید هم از من حس اعتماد رو دریافت نمی کرد هر چه که بود واقعا برایم یک علامت سوالی بزرگ بود که هرچه ازش جواب می‌گرفتم انگار که علامت سوال کم نمی شد.

همان لحظه فهمیدم که هرچقدر هم بخواهد همه‌چیز را انکار کند، حقیقت درست پشت چشم‌هایش پنهان شده—و زود یا دیر، بیرون می‌آید.پس چیز دیگری نگفتم تا کمی صبر کنم و بعد آرام آرام ازش بخواهم تا صحبت کند رفتم و کنار او روی مبل نشستم کنترل تلویزیون رو برداشتم و گفتم:«ببینم چیزی می خوای ببینی» شانه‌هایش را بالا انداخت، ولی گوشه‌ی لبش هم کمی بالا رفت.

«هرچی خودت دوست داری.» واقعا دلش نمی خواست حرفی بزند.چند کانال عوض کردم تا روی یک فیلم قدیمی علمی‌تخیلی ایستادم. نور آبی صفحه روی صورتش افتاد و زخم‌ها را مثل نقشه‌ای ناشناخته باز روشن کرد.

هر بار با افتادن نور روشن روی بدنش چیز های جدید روی پوستش می‌دیم،مثل نقشه ای گنج که با هر بار نزدیک شدن به او چیزی جدید فهمیده می شد.

چشم‌هایش مستقیم اما نه به تلویزیون، که به انعکاس تصویر من روی صفحه خیره مانده بود—انگار منتظر بود من چیزی بپرسم سوالی درباره ی زندگی او بگویم،ولی هنوز آماده نبود که جواب بده.پس باید چه می کردم گیج با هزاران جواب منتظر وای میستادم یا دل رو به دریا میزدم م یک بار دیگر سوال می پرسیدم. کنجکاوی درباره ی او،روی مغزم بانک نکرده بود و اینکه تنها چیزی که ازش می‌دانستم اسمش بود من رو وادار می کرد تا جلو برم و باز هم برای آخرین بار از او بپرسم.نفس عمیقی کشیدم، اما انگار هوا هم با من قهر کرده بود. نگاهش هنوز روی نقطه‌ای دور بود، جایی که شاید جواب‌ها پنهان شده بودند. قلبم تندتر می‌زد؛ هر ضربه‌اش مثل کوبیدن مشت به در بسته. لب باز کردم، کلمات مثل پرنده‌ای خجالتی روی زبانم لرزیدند و بالاخره گفتم: «اگه….اگه بهم اعتماد داری، میشه بگی چه اتفاقی افتاده»

تعجب کرد،اینکه دید مدام از سوال می پرسیدم،انگار که دلش به تنگ آمده بود پس نگاهش را از سوی تلویزیون به من کرد و کمی بدنش را با آن حجم از پتو تکان داد و با صورتی بدون حس،که فقط می خواست از حرف زدن دست بکشد گفت:«خیلی خب چه سوالی داری؟»

«خوشحال از اینکه بلاخره توانست راه رو برای حرف زدن باز کنه اما چه بسا که سوال ها.......»

برای لحظه‌ای همه‌ی سوال‌هایی که توی ذهنم صف کشیده بودند، گم شدند. انگار فقط یکی‌ شان جرئت ماندن پیدا کرد. کمی جلوتر رفتم پاهایم را کمی از هم باز کردم دست هایم را به هم مشت کردم و آرام گفتم : «امشب … قبل از اینکه بیای اینجا… چه اتفاقی افتاده؟»

-ا....امشب. سوالم کمی برایش گیج کننده بود یا داشت از چیزی دورن مغزش فرار می کرد؟

-اره امشب، و بعد سوال ها پشت سر هم مثل یک ریل قطار درون زبانم شکل گرفتند‌.ولی ترسیدم که پشت سر هم آنها را بپرسم. چون سوال اول برایش بسیار مهم بود.

او اصلا دلش نمی خواست جواب دهد.خب باید بگویم که اصلا مهم نبود چون در آن لحظه متوجه چیز واضح و ضایع ای شدم که از ندیدمش خجالت کشیده بودم.

دوری....دوری ماسکی روی دهانش گذاشت بود و من تازه متوجه وجود آن شده بودم،عالی شد حالا یه کنجکاوی دیگر.

«راستش باید اعتراف کنم،این سوالها فقط برای کنجکاوی نبود بلکه برای این بود که می خواستم بدانم کدام آدم وحشتناکی این کار را با همچین فرد فرشته ای که توصیفش با کلمه ی«فرشته»فقط یه خنده است همچین کاری کرده.بله دستم را بالا میارم و بلند می گویم از همان اول که در را برایش باز کردم قند توی دلم از دیدنش آب شد.

شاید اگر شما هم او را می‌دید می فهمیدید درباره ی چه چیزی صحبت میکنم.اما بگذریم،»بیاید برگردیم به داستان»

دوباره ناخودآگاه دستم به سمت آن ماسک رفت و این دفعه او را بیشتر از قبل ناراحت کردم.قبل از برخورد دستم با ماسک ضربه ای به دستم زد پتو ها را کنار زد. و جایش بلند شد.

-ببینم تو چی هستی یه منحرف

دستم را آرام پس کشیدم، نه از ترس، بلکه از ترسِ بیشتر رنجاندنش. نگاهم به خطوط قرمز روی مچم افتاد، جای ضربه‌اش مثل یک یادداشت خاموش بود: «زیادی نزدیک شدی.»

از رویم با بلند شدم و یه قدم رفتم عقب.

-بب.‌...بخشید دوری انگار که دست خودم نبود،حالا من تبدیل به کوه خجالت شده بودم کوهی که در معرض دید همگان بود.ـ

از کنترل خارج شدم و هرچی درون دلم بود را بیرون ریختم.

-ببین دوری،بدنت زخم های بدی داره،دست هایت می‌لرزه و بسیار بسیار مثل مذاب داغ هستی،برای کمکت باید بدونم چه اتفاقی افتاده.

سرش را به طرف دیگری برد

-فکر نمی کنم اونقدر بهت اعتماد داشته باشم که بگم چی سرم آمده.

در بین همین دوکلمه هم بغض کرده بود انگار که یاد چیزی افتاده و از بیاد داشتن اون رنج میبرد.

جیسون به سمت کشوی آن ور خان هی خود رفت،چیزی از داخل آن برداشت و نشان دوری داد.

-این رو میبینی نشان پلیس به نظرت بیشتر از این واضح نیست که میتونی بهم اعتماد کنی.

سرش از سر کیوت بودن کپل و کوچک شد،انگار که داشتم با به یه پاندا یا یه گربه حرف میزدم جوری ناز یا به اصطلاح این روز ها کیوت،جوری با ناز سرش را به طرفی دیگری برد اخم کرد و لپ هایش را باد کرد که دلم می خواست با سس او را بخورم،ولی حیف چون اون سر ناز به من جواب منفی داد،مثل اینکه پلیس بودن هم برایش کافی نبود تا اطلاعاتش را بیرون بگذارد.

«درد و دل جیسون با دوری،اه دوری دوری دوری چقدر حسرت میکشم که دیگر قرار نیست ببینمت»

آن شب را من برای اطمینان امنیت او بیدار ماندم و اون رو هم جلوی چشمم نگه داشتم،اه که چقدر بانمک و قشنگ خوابیده بود،من رو کاناپه اینور نشسته بودم و دوری ان ور کاناپه خوابیده بود سرم را گرم کرده بودم تا خوابم نیاید اما صدای کم تلویزیون و نرمی کاناپه باعث میشد که هر لحظه به دنیای خواب بروم پلک‌هایم سنگین شده بودند، اما هر بار که نزدیک بسته شدن می‌رفتند، نگاهی دوباره به او می‌انداختم. پتو تا روی بینی‌اش بالا کشیده بود و چتری های موهای صورتی‌اش روی پیشانی افتاده بود. یک‌بار در خواب کمی تکان خورد، دستش از زیر پتو بیرون آمد و روی دسته‌ی کاناپه افتاد… درست بین ما. برای لحظه‌ای وسوسه شدم انگشتانم را به آرامی روی دستش بگذارم، اما می‌دانستم عواقب این کار چیست و… نمی‌خواستم اعتماد نیم‌بندی که بینمان بود شکسته شود.با اینکه برایم مثل رویا بود انگار که هیچ وقت همچین چیزی را ندیده بودم جوری که در کهکشان هم همتایی برایش وجود نداشت.پس حال که ای خواننده اندازه‌ی من درباره ی دوری فهمیده ای بگذار تا من هم کمی درباره ی او تصوری سازی کنم.

جیسون برای نوشتن درباره ی دوری جوری قلم را محکم گرفته بود و جوری با تماما وجود درباره اش می نوشت که دوست داشت همه آن حس و حال را درک کنند.

«نوشته ی جیسون درباره ی دوری»

«موهایت مثل رویای بچه ای کوچک درباره ی دنیای شیرینی و شکلات با درختان صورتی پشمکی بود و چشمانت مثل کریستالی یاقوتی ای بود که افراد مشهور برایش جان میدادند انگار که خدا دلش می خواست همه برای چشمانت پول بدهند،دستانت مثل چیزی بود که تا حالا ندیده بودم، بسیار صاف و تمیز که ماه گرفتگی های شکلاتی درونش نقش شده بود و آن رنگ شکلاتی روی نک هر انگشت مثل روکش وجود داشت،گوش های دوری مثل گوش های یه گرگ بود شنوا و تیز و دندان های نیش،انگار که آفرینش می خواست همه چیز درونت وجود داشت باشد،

نمادی از طبیعت،اشاره ای به دندان های نیش و گوش های تیز.

نمادی از ثروت اشاره به چشمان یاقوتی اش

و در نهایت نمادی از آزادی اشاره ای به رنگ پوستش که سفید و شکلاتی هست.»

شاید اگر این تصویرش را روی کاغذ می‌کشیدم، شبیه هیچ انسانی نمی‌شد. انگار ترکیبی از چند جهان بود—موهایی که در نور کمِ تلویزیون، به رنگ غروب روی برف درمی‌آمد، پوستی که حتی زیر رد زخم‌ها هم مثل پرتو مهتاب نرم می‌درخشید. و چشمانی که… حتی بسته، باز هم حس می‌کردم دارند من را نگاه می‌کنند، مثل شکارچی ای که در خواب هم مراقب طعمه‌اش بود .

اما هر دفعه که به این خالق پی نیز بردم یادم می افتاد که چقدر یک فرد میتونه چندش و بد ذات باشه که به بدن همچین فرشته ای خط و خش بندازه،چقدر گستاخانه مثل اینکه خدا بهت ثروتی بده و تو اون ثروت رو یک راست بریزی درون یک چاه هر بار که نگاهم روی زخم‌ها می‌افتاد، گلویی که از خشم می‌سوخت، اجازه نمی‌داد نفس عمیق بکشم. انگشتانم ناخودآگاه مشت می‌شدند، نه به خاطر بی‌اعتمادی او… بلکه به خاطر اینکه جایی در این شهر، یا شاید فراتر از آن، کسی بود که چنین جسارت کثیفی کرده بود. تنها چیزی که در آن لحظه می‌دانستم این بود که اگر روزی آن دست‌ها را پیدا کنم… دیگر فرصتی برای پشیمانی ندارند.

«صدای زنگ گوشی دینگ،دینگ،دینگ»

فردا ساعت شیش صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،کمی هنگ کرده بودم و وقتی دورم را نگاه کردم فهمیدم که آن فردی که دیشب دیده ام یک رویا نبوده بلکه واقعیتی بود که برای بیدار شدنش کاملا کنجکاو بودم اما قبل از اینکه از خواب بیدارش کنم باید جواب تلفن را می دادم

گوشی را برداشتم و بدون نگاه کردن به شماره، دکمه‌ی پاسخ را زدم. صدای خسته و کمی گرفته‌ی همکارم از آن طرف خط آمد: «جیسون… امروز لازم نیست بیای اداره. پرونده‌ی دیشب رو موقت بستیم.» چند ثانیه سکوت کردم، نه به خاطر خبر، بلکه چون نگاهم دوباره روی پتوهای تلنبار شده روی کاناپه افتاده بود. زیر آن‌ها، موجودی خوابیده بود که از تمام پرونده‌ها برایم مهم‌تر بود.

جیسون جیسون،صدای محو همکارم من رو از آن خلع چند ثانیه ای پرت کرد.

جیسون:اها....بله،بله ممنون که خبر دادید خدانگه.....

خواستم سریع تلفن رو قطع کنم که همکارم نزاشت و چیزی بهم گفت که پشیمونم کرد از اینکه اصلا جوابش را بدهم.

جیسون:بله رین چیزی شده،کاری داری.

رین همکارم،لحنش کمی تغییر کرد از آن صدای یه ثانیه پیش بلندش تبدیل به یه صدا با نت آرام شد.

ببین یه چیزی بهت میگم ولی لطفاً به کسی نگو.

اما بی خیالی من هم نسبت به صدای بلند او تغییر کرد به نگرانی و کنجکاوی دربار تغییر ناگهانی صدای او

جیسون:خب باشه!.

اون قضیه پسران گمشده رو یادته؟

جیسون:نمی دونه یادم نمی یاد.!

رین:بابام همون قضیه درباره بچه هایی که مورد آزمایشی 900 تا 969 بودن،همونایی که میگفتن کشته شدن چون اگه پاهاشون به زمین بخوره دنیا نابود میشه.«رین علاقه ای به چیز های ترسناک و علمی تخیلی بود هر روز که کاری نداشت برای خودش کلیپ هایی در مورد تئوری و این چیز های مسخره می دید»

چیز های محوی یادم اومد اما درخواست کردم که رین سریع تر حرفش رو بزنه.

جیسون:ببین رین اگه همینطور بخوای گنگ و آروم آروم حرف بزنی تلفن رو قطع میکنم.

رین:خیلی خب،باشه یه مورد گمشده.«این دیگه خیلی رک بود داداش»

چی!!!!!!!!! با چشمانی کاملا ترسیده از جایش بلند شد ولی آرام اما تند جواب داد

جیسون:داری چی میگه منظورت چیه؟؟؟؟؟؟.

رین:خودت نذاشتی تعریف کنم دیگه

خیلی خب باشه......کاملا درمونده و ترسیده بود انگار که یه گالون آب یخ رو ریخته باشند روش.

جیسون:بدو تعریف کن دیگه.

رین:مثل اینکه دیروز یه هیولای وحشتناکی که ساخته بودن از آزمایشگاه فرار کرده،یکی از دانشمند ها اون رو اشتباهی ساخته مثل اینکه گفته شد.....گفته شده. رین توقف کرد و متوجه چیزی شد که ترسید با گفتن آن جمله مرگ خود را امضا کند.

شبیه سازیعلمی تخیلیدوری
۳
۰
m_18195953
m_18195953
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید