ویرگول
ورودثبت نام
m_18195953
m_18195953
m_18195953
m_18195953
خواندن ۱۶ دقیقه·۳ ماه پیش

The last shiny in the Endless World اخرین شاینی در جهان های بی پایان

فصل ۳:شروع آفرینش

لبخند لبخندی که همه چیز را شیرین می‌کنه،این روز ها بسیار کمیاب هست اما با خود فکر کنید که این نیمچه لبخندی از فردی که هزاران درد را تجربه کرده چقدر قشنگ می‌تونه باشه،لبخند کم رنگی که برای چشمان خسته ی جیسون یک دنیا بود،او فهمید که دوری هم لبخند زیبایی دار پس تصمیم گرفت با کمی شوخی فضا را بهتر کند،اولش که چشمان جیسون نیمه باز بود.و درست نمی دانست که باید دستان خود را کجا قرار بدهد پس دوری برگشت و با دستان خویش چیزی را روی برگه نوشت «من لباس پوشیدم پس اشکالی ندارد که ببینی» با اینکار درون دلش میخواست کمی از معضبی جیسون را کم کند اما.....

جیسون با خواندن جمله، نیم‌نگاهی به او کرد و گوشه لبش را بالا داد.

ـ آهان... پس، رسماً مجوز نگاه کردن صادر شد، امضا هم داره... ولی بذار بهت بگم، هنوزم ترجیح میدم به سقف خیره شم، چون نمی‌خوام فردا تو گزارش روزانه‌م بنویسم "امروز یاد گرفتم که چه شامپویی برای موهای صورتی مناسبه"!

دوری، با همان لبخند کم‌رنگ، کمی سرش را تکان داد و انگار برای چند ثانیه همه‌ی خستگی و دردش را فراموش کرده باشد.

جیسون دست‌ها را کمی تکان داد و با صدایی که بین جدی و شوخی گیر کرده بود گفت:

ـ خب، آماده‌ای دوری موصورتی؟ قول میدم اینجا هم مثل خیابون رود آیلند قوانین ایمنی رعایت بشه... البته بدون جریمه! این بار دوری بی‌صدا خندید، و برای لحظه‌ای فضای تاریک حمام با یک حس کوچک امنیت پر شد.

بعد از چند دقیقه ای شست و شو جیسون با لباس های کمی خیس از جایش بلند شد لبانش را روی هم قرار داد کمی لپ هایش را به وسیله ی دهان باد کرد و به دوری که آب کاش شده بود نگاه کرد دستانش را روی کمر گذاشت و با خنده ای زیر لب گفت:«حتی وقتی خیس هستی هم زیبا هستی»

کمی بدنش را چرخاند و حوله ی سفید روی میله های چسبیده به دیوار بود را برداشت و داد به دوری.

جیسون:خب دوری،من میرم تا لباسم رو عوض کنم و..........»

هین حرف زدنش دوری دوباره مداد را برداشت چیزی را با دستان خیسش نوشت و به جیسون نشان داد و جیسون هم با صدای بلند آن را خواند.

جیسون:اوه،تو هنوز هم نمی تونی راه،بری درسته.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«نوشته ی جیسون برای رفع سوء تفاهم و اون آدم های حسود»

«شاید با خود بگویید که آخه چه طور یک فرد میتونه هم زبانش بریده بشه هم راه نره،یا با خنده به خود می‌گوید حتما دوری میخواست خودش را لوس کند اما جیسون هیچکدام از حرف های شما را باور نمی کند چرا که وقتی دوری داشت پاهای خودش را می شست و جیسون داشت زیر چشمی نگاه میکرد دیده که زخم عمیقی و بدی روی هر دو پای دروی وجود دارد که طبق یکی از گفت های پزشک این زخم های عمیق که کبودی های عجیب هم به همراه دارند باعث شکستگی های موقتی چهار یا حتی پنج روز می شوند.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جیسون نفس عمیقی کشید و با لحنی که می‌خواست جدی باشد، اما تهش یک خنده‌ی محو داشت گفت:

ـ خب، مو صورتی، انگار مجبورم خدمات ویژه‌ی VIP ارائه بدم.

او دوباره حوله را از دست دوری گرفت برداشت و آرام روی شانه‌های دوری گذاشت و کمک کرد تا لبه‌هایش را دور بدنش بپیچد.

ـ ولی بدون... اگه فردا یکی پرسید چرا افسر جیسون ساعت یک نصفه شب داشت یک فرشته‌ی زبان‌بریده و پای شکسته رو خشک می‌کرد، من میگم این بخشی از عملیات فوق‌سری «نجات از وان» بوده.

حال دوری کاملا خجالت زده از تعریف های بود که جیسون بین شوخی هایش از دوری میکرد و فکر میکرد که دوری متوجه آنان نمی شود،دوری سعی کرد بخندد، اما لبخندش بیشتر شبیه لرزش کوتاه گوشه‌ی لب بود. جیسون خم شد، تا دوری را بتواند بلند کند و وقتی دید که دوری دست هایش را روی لبه ی وان گذاشت و به زور دار خودش را بلند می‌کنه گفت:تا وقتی من اینجام، تو حتی برای برداشتن یک قدم هم لازم نیست زور بزنی،باشه.

سپس با احتیاط او را بلند کرد، وزن سبک اما لرزانش را روی بازوهای خودش گرفت و به سمت بیرون اتاق برد ، درحالی که هنوز رد بوی شامپوی ملایم موهای صورتی دوری، توی هوای نیمه‌گرم حمام شناور بود.

جیسون آرام آرام دوری را حمل کرد و به سمت کاناپه برد،نه از اینکه او سنگین بود و داشت با احتیاط او را می برد بلکه از اینکه دلش می خواست واسه ی هزاران بار او را بغل کند و تا ابد کنار دوری باشد،حتی اگر او یک اهریمن باشد.

در بین راه آرام نفس می‌کشید که متوجه شد:

دم و باز دم هی اون کار را انجام می داد اما طی یکی از همین دم ها که با آرامش انجام میشد متوجه ان بوی خوشی که انگار از درون هزاران شیرینی و گل در اومده را از بدن دروی حس کرد اینقدر این عطر دلنشین بود برایش که دیگر نمی خواست باز دمی انجام دهد

جیسون بی‌اختیار مکث کرد، صورتش کمی نزدیک‌تر به موهای پشمکی و نیمه‌خیس دوری شد.

لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست و با لحنی که انگار می‌خواست خودش را جدی نشان دهد اما تهش پر از شوخی بود، گفت:

ـ می‌دونی، اگه این بو رو توی شیشه بریزی و بفروشی، دیگه لازم نیست تا آخر عمر کار کنی......قول من اولین مشتریت می‌شم.

دوری با همان چشمان خسته اما براقش به او نگاه کرد و گوشه‌ی لبش تکانی خورد،لبخندی که سرشار از استرس بود را می توانستی از بیان دوری ببینی

جیسون او را آرام روی کاناپه گذاشت، یک پتو روی بدن او کشید جوری که پاهایش و دستانش بیرون بود و همین جور که داشت جعبه یک پانسمان را باز میکرد،با شوخی اضافه کرد:

ـ ولی خب، اگه هر روز اینقدر خوب بو بدی... ممکنه منم دیگه نخوام از کنارت تکونی بخورم.

نور ملایم چراغ کنار کاناپه روی صورت هر دو افتاده بود، و برای چند لحظه، حتی زخمش هم در نگاه جیسون مثل یک نشانه‌ی زیبایی به نظر رسید، نه درد.

دوری روی کاناپه ی نرم و کرمی خودش را راها کرد،ارام دستانش را روی آن اشیاء نرم و پشمی تکان داد پاهایش را روی کف خانه ی جیسون که انگار از پشم درست شده بود گذاشت و در لحظه ای که جیسون داشت زخم های او را پانسمان میکرد بلخره طعم راحتی را حس کرد.

و همین حس راحتی باعث شد که پلک‌هایش آرام سنگین شوند.

جیسون که مشغول بستن آخرین لایه‌ی باند روی پای او بود، با دیدن لبخند نصفه‌ونیمه‌ای که روی صورت دوری نشسته بود، لحظه‌ای دست از کار کشید.

ـ ببینم راحتی؟...

دوری فقط با پلک‌های نیمه‌بسته‌اش جواب داد، انگار که اگر دهانش سالم بود هم، باز همین سکوت را انتخاب می‌کرد.

جیسون در دلش گفت: «این کوچولو... حتی وقتی خوابش می‌بره، انگار کل خونه رو پر از آرامش می‌کنه.»

پتو را کمی بیشتر روی بدنش کشید، و برای لحظه‌ای فراموش کرد که ساعتی پیش هنوز با اسلحه داشت دنبال او می‌گشت.

در ان خانه، فعلاً فقط صدای نفس‌های آرام دوری بود... و جیسون که حس می‌کرد شاید بعد از مدت‌ها، یک دلیل واقعی برای خوشی و حس خوب پیدا کرده است.

مثل یه گربه کوچیک که با گوشهای نازش خر خر میکرد و خیلی راحت گوشه ای از مبل خوابیده بود.

محو زیبایی های دوری بود که یادش آمد چند دقیقه ای هست که وایساده و زل زده به تیکه ای از بهشت که کوچه ای از کاناپه خوابیده ،سرش را تکان داد تا از آن خلع رویایی بیرون آید،خودش را نگاه کرد لباسش کاملا خشک شده بود و انگا کاملا مثل اولش بود،ان پلیور زرشکی یقه دار کالا خشک بود؟ و شلوارش کالا تمیز بود؟ حتی کمربندش که بین شلوار پارچی اسلیم فیتش و پلیورش بود جوری که کالا شلوار را زیبا و لباس را موج دار و پایین لباس را کلفت کرده بود؟.....یعنی چی؟ این لباس که خیس بود حتی،حتی خونی بود پس چرا الان تمیز و خشک است با این حال او از دورن لباسش را قابل تحمل نمی دانست و داشت بر می گشت که او را عوض کند. ......ل.لطفا.....نرو»

برگشت و نگاه کرد.

دوری سعی کرده بود خودش را بالا بکشد دست چپش را به سمت مچ دست جیسون برده بود و با نگرانی ازش می خواست که کنارش بماند.

جیسون:می...می‌خوام کنارت بمونم.

سرش را به نشان تایید بالا پایین برد.

جیسون آرام نشست، درست همان‌جا کنار کاناپه، و به آرامی پاهایش را جمع کرد تا رو‌به‌روی دوری باشد. نگاهش میان چشمان نیمه‌بسته‌ی او و زخم‌های پانسمان‌شده‌اش در رفت‌وآمد بود.

با لبخند کمرنگی درون ذهنش گفت:

ـ خب، حالا که دستور مستقیم از فرمانده‌ی کوچولوی زخمی‌مون گرفتم، حتی یک قدم هم ازت دور نمی‌شم.

دوری به آرامی سرش را روی دسته‌ی کاناپه گذاشت، اما نگاهش هنوز جیسون را دنبال می‌کرد، انگار مطمئن نبود که حتی پلک زدنِ جیسون هم بی‌خبر از او باشد.

سکوتی کوتاه بینشان افتاد؛ سکوتی که پر بود از صدای نفس‌های آرام و گاه‌به‌گاه خرخر گربه‌مانندی که دوباره برگشته بود.

جیسون که کاملا مظطرب و کمی خسته بود،نمی دانست باید چه کار کند.چشمانش را بست و هی در مغزش فکر میکرد،انگار که مغز او جاده ی بسیار شلوغی از سوال های تکراری و بدون دلیل بود،لحظه ای از سردرگمی می خواست دستانش را روی سرش بگیرد و از شدت فشار داد بزند که ناگهان روی بدنش وزنی را احساس کرد،وزنی که کاملا آشنا بود،بویی که یک بار شنیده بود هزار بار بهش فکر کرده بود با لمسی دستان ظریفی که دور بدن هیکلی اش داشت شکل می‌گرفت،چشمانش را باز کرد و دید دوری است،دوری مثل ترکیب یه گربه ی دوست داشتی و یه پاندای خسته روی بدنش دراز کشیده و دستانش را روی بدن جیسون حلقه کرده،امتحان کرد سر کوچک و زیبای دوری که روی سینه ی قوی او تکیه داده بود را بو کرد و باز هم آن عطر را استشمام کرد،بدن جیسون با اون لباس ها شده بود تخت دوری برای آن شب و دوری هم با آن پلیور آستین بلند نرم و سردش که دوری همیشه عادت داشت آستین هایش را تا بالای انگشتانش ببرد،بالشتی خوش بو برای آن شب جیسون بود.

جیسون اول کمی خشکش زد؛ نه از این‌که این تماس را نمی‌خواست، بلکه از این‌که نمی‌دانست با قلبی که یک‌هو شروع کرده بود به کوبیدن چه کند. آرام دستش را بالا آورد، تردید کرد، بعد با ملایمت انگشتانش را لای موهای پشمکی و به‌هم‌ریخته‌ی دوری فرو برد.

صدای نفس‌های آرامش، گرمای ملایمش، و وزن سبکش که روی سینه‌اش حس می‌شد، کم‌کم مثل پتوی ضخیمی روی اضطراب‌هایش پهن شد.

زیر لب، با لحنی که حتی خودش هم نفهمید زمزمه کرد:

ـ قول میدم امشب، حتی اگه دنیا بخواد، ازت جدا نشم.

دوری کمی جابه‌جا شد، بدون این‌که چشمانش را باز کند، و همان خرخر گربه‌ای کوتاه دوباره شنیده شد. جیسون لبخند زد... لبخندی که می‌دانست سال‌هاست از ته دلش نزده.

سرش را آرام روی سر دوری گذاشت لبخندی زد،در دلش فقط یک چیز می خواست،اینم ان بود که آن شب هیچ وقت تمام نشود اینک تا ابد دوری در بغلش باشد،تنها همین باشد

در آن لحظه، زمان برای جیسون از حرکت ایستاده بود؛ نه تیک تاک ساعتی شنیده می‌شد، نه صدای باد از پنجره. فقط ضربان دو قلب که بی‌هیچ هماهنگی قبلی، ریتمی مشترک پیدا کرده بودند.

انگشتانش را کمی محکم‌تر دور شانه‌های ظریف دوری حلقه کرد، مثل کسی که می‌ترسد نسیمی بیاید و این معجزه را با خودش ببرد.

پلک‌هایش نیمه‌افتاده بود که حس کرد فشار انگشتان دوری روی پیراهنش بیشتر شد، انگار در خواب چیزی دیده باشد که نمی‌خواست از دست بدهد.

ـ هی نترس....من اینجام.

زمزمه‌اش در تاریکی گم شد، اما جیسون می‌دانست حتی اگر دوری آن را نشنود، قلبش شنیده است.

به هر حال گذشت،ان روز ها هم گذشت ،رویا ها گذشت و زندگی هم مثل همیشه آنها را نا امید کرد،زندگی مثل بادی بود که شکوفه ها را از شاخه ها میکند و بعد پرتشان میکرد به سمت جایی که شکوفه ها درش بپوسند،باید خنده ای زد،خنده ای زد به این باور غلط شکوفه ها که هر بار منتظر آن باد هستن و هیچ وقت نمی دانند که باد با انها خوب نیست جیسون گاهی با خودش فکر می‌کرد که شاید او و دوری هم مثل همان شکوفه‌ها باشند؛ منتظر باد، بی‌آنکه بدانند سرنوشت باد کجاست.

اما وقتی نگاهش به چشمان او می‌افتاد، تمام این فلسفه‌ها رنگ می‌باخت.

چطور ممکن بود به آینده‌ای که شاید پوسیدن بود فکر کند، وقتی همین حالا نفس‌های آرامی روی سینه‌اش می‌نشست و گرمایی شبیه خانه، در دلش جریان داشت؟

او نمی‌خواست شکوفه‌ای باشد که به انتظار باد بماند؛ می‌خواست شاخه‌ای باشد که تا ابد، همان شکوفه را محکم نگه دارد.

حال که از گذشته گفتم وقتشه که برگردم به زمان حال زمانی که ارزو میکنم هیچ وقت وجود نداشت اما چه حیف که نیست دیگر راه برگشت،بزارید آدامه ی این داستان را مثل وسط همه ی داستان ها به اوج برسونم:همه چیز عالی بود آنها بعد از آن شب به هم نزدیکتر شدند،باهم شوخی میکردند فیلم می‌دیدند و شبه ها در بغل هم می‌خوابیدند و هر شب جیسون با حال جدید و ذوقی تمام نشدنی از اینکه فردا چه طور هست یا قرار است چه طوری با دوری بگذرد میخوابید و هر روز هم با روی خوش و عالی از خواب بیدار میشد،او در عرض یکسال جوری در کارش موفق شد که درجه شغلی اش از یک پلیس عادی تبدیل شد به یکی از همون معمور های ویژه ی FBI. همچین زندگی برای دوری هم کاملا عالی گذشت،او بعد از چند روز کاملا پاهایش خوب شد،بعد شش روز بدنش به بهترین شکل از سلامت بدن رسید و بعد از ده روز توانست مثل قبل دوباره حرف بزند همچنین دوری با اینکه هنوز هم به مدرسه می‌رفت توانست کمی جای باز کند در شغل رویایی خود یعنی نویسندگی.گفتم که همه چیز کالا خوب بود زندگی هر روز به آنها هدیه های زیبا میداد و هر شب برای ان ها لالایی میخواند،اما چه بسا که زندگی هم گاهی حسود میشد،جوری که دلت میخواهد دور گردنت طناب بدبختی را بکشی و به صلیب کشیده شده از خون سجده کنی تا مسجد سرنوشت کمی به تو توجه کند،باید بگم که زندگی بسیار به دوری و جیسون حسودی کرده و قراره یکی از همان باد های تندش را بر دل آنها بندازه.

پنج ماه بعد:

:می دونی... از وقتی تو رو دیدم همه چی یه جور دیگه شده.

قبلاً فقط نظم و قانون برام مهم بود ولی حالا... یه نفر هست که ازش بیشتر محافظت میکنم.                             

                                                                                           -خیلی ممنون کمی  خجالت می کشم وقتی اینجوری ازم تعریف میکنی

«لبخند آرومی روی لبش میشینه یه کم نزدیک تر میاد»

.می دونی خجالتی بودنت یکی از همون چیزایی که باعث میشه بیشتر دلم بخواد باهات حرف بزنم... تو واقعی ای بی نقاب و این روزا خیلی کمه.

«آروم دستش رو روی میز گذاشت نه خیلی نزدیک ولی به اندازه ای که حس امنیت بده»

.فقط میخوام بدونی... هیچ وقت مجبور نیستی جلوی من نقش بازی کنی همین که هستی... برام کافیه

«غرررررررررررررررررر»

یه صدا،به وحشتناکی صد تا بمب هست ای که باعث شد دوری جیسون گوشش هایشان را سفت بگیرند.

با صدایی وحشتناک مثل غرش چیزی بزرگ طوفانی وحشتناک یا همه ی آنها خراب شد بود که ناگهان از آسمون صدای عجیبی پیچید

.نه صدای معمولی هواپیما بود نه صدای آشنا یه غرش سنگین و بی پیدار یه موجود عظیم یا یه شکافت بزرگ در آسمون.....آره چند شکاف بزرگ در آسمان ایجاد شد»

زمین کمی لرزید پرنده ها از درخت ها پریدن

.جیسون سریع از جایش بلند شد گوشیشو بیرون کشید یه چیز زمزمه کرد که به زحمت شنیده شد......نه نه لعنتی پیرامون کردن...»

.دوری کاملا مات زده و با ترس نگاهش کرد

-چی برنگرد؟ تو از چی حرف میزنی؟

.نگاه جیسون جدی شد اون نرمی و مهربونی توی صورتش جاشو داد به چیزی عمیق تر از ترس؟ یا چیزی که فکر میکرد خیلی وقته خاک شده

لبه ی گوشی را آرام به صورتش می زد و هی با خود تکرار می‌کرد

«فکر میکردم از بین رفته...همه چیز عادی شده اونا تو رو فراموش کردن اما...اما مثل اینکه بدتر از قبل شده»

جیسون انگار داشت چیزی را از دوری مخفی می کرد چیزی که بنظر می‌رسید ربطی به اون شکافهای درون آسون داشته باشه. امام انگار حتی برای او هم عجیب بودن آن شکاف ها

«هم می‌دانست و هم نمی دانست»

دوری که هنوز تو شوک بود با دقت به چشمهای جیسون نگاه کرد. دیگه اون نگاه گرم و صادق رو نمیدید چیزی پنهان شده بود پشت اون چشم ها چیزی سنگین... مثل بار گذشته ای که هیچ وقت گفته نشده بود چیزی بیشتر از یه راز،یه بدبختی.

-تو یه چیزی می‌دونی درسته؟

-چرا چیزی نمیگی چرا حرفی نمی زنم جیسون؟

یا صدا زدن اسمش به دوری نگاه کرد و جواب داد:

«نه....نه دوری نمی دونم واقعا چی شده،اما....اما باید ازت مراقبت کنم» نگاهش به کوششی افتاد شماره یک فردی را گرفت و بعد از جواب دادن اون شخص جیسون کلمه ای را زیر لب تکرار کرد:«اتفاقی افتاده.......«کمی مکث کرد».....نه فقط لطفاً به اوتوبوس به اینجا بفرست،خیلی سریع»

کوشی را توی جیب شلوار گذاشت برگشت با دستانش دو شانه ی دوری را گرفت.

:«ببین دوری...یه اوتوبوس داره میاد اینجا،به محض اومده می خوام سوار ش بشی و فقط هر چه دور تر از اینجا بری،به اون راننده بگو تو رو ببره به یه جای دور و وقتی فهمیدی که همه چی آمنه یه جا توی یه هتل قایم بشی تا بیام دنبالت»

-نه

محکم تر از هرچیزی جواب داد

-می خوام بمونم کنارت«دیگه نباید از هم جدا شدیم» مگه خودت همیشه این رو بهم نمی گفتی.

جیسون کمی خودش را خم کرد.

-معلوم که از هم جدا نمی شوم فقط یک یا دو هفته کنارت نیستم ولی بهت قول میدم،قول میدم که حتما به دنبالت بیام.

-نه...نه نمی شه نمی تونم از پس خودم بر بیام....جیسون.

-معلوم که میتونی دوری.......تو شاینی هستی فرزند خورشید هیولای ملتیورس ها و فرزند آفرینش «این کلمه برای دوری و جیسون معنی ش می شد کسی که مواظب همه ی جهان ها هست»

کشمکش احساسی به بالا تمرین حد خودش رسیده بود

از آن ور جیسون که عاشق دوری بود سعی می‌کرد به فرستادن آن به اتوبوس ازش مراقبت کند دربرابر چیزی که رخ می‌دهد اما از آن ور دوری شکننده با بعضی در گلو التماس می کرد که جیسون از پیشش نرود.

«تاههههههههههه»

صدا حتی بیشتر از قبل صدا میداد چنان که زمین داشت به لرزه در می آورد هر آن ممکن بود تیکه تیکه شود.

جیسون عصبانی و گیج بود هی گوشی خود را نگاه می کرد و منتظر چیزی بود و دوری هم روی صندلی با بغض نشسته و فقط به زمین نگاه می کرد تا اینکه. جیسون با اشاره ای به ان ور دشت اعلام کرد که همان اتوبوس ای که داشت بخاطرش با استرس دور ور را نگاه میکرد بلاخره از راه رسید اتوبوس آرام آرام به سمت آنها می آمد،یه اتوبوس دو طبقه ی قرمز که انگار از دورن فیلم های عاشقانه ی لندن بیرون آمده،یه رنگ قرمز آلبالویی که دور تا دورش را گرفته بود و خط و خش هایی که رنگ فلزی را نمایان میکردند،کمی کهنه با تایر هایی پوسیده و راننده ی مرد با کلاه و یه بارونی بلند قهوه ای که کاملا عجیب به نظر می‌رسید.

«خنده داره اینکه ببینی کسی که زندگی رو باهاش توی تخیلات ساختی در واقعیت واقعا کنارت نیست پس ای کاش دعا میکردی که مسیح تو را به صلیب رویا بزند و درون خود بپوسی»

دوری زیر لب این جام هارا تکرار کرد،و آرام بی هیچ خداحافظی وقتی که جیسون داشت آو را با ناراحتی و بدون هیچ احساسی ترک میکرد دوری هم بدون هیچ خداحافظی نگاهش نکرد.

آرام آرام به سمت اوتوبوس رفت پاهایش بین چمن زار های سبز جاذبه جا می شد و مسیر دشت را عوض میکرد حس میکرد چه قدر خوب می شد که برگردد و ببنید که جیسون پشت سر او به همراهش بیاد اما وقتی که دو پله ی اتوبوس را پشت سر گذاشت جیسون هم پشت سر گذاشت.

داستان های عاشقانه همیشه یه جورن یا به هم نمی رسند یا بهم می رسند.

چقدر حیف که این عشق هیچکدام از این دو مورد نیست

تیک تاکسلامت بدندوریجیسون
۲
۰
m_18195953
m_18195953
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید