اوایل جنگ یکی ازم پرسید: «از مرگ میترسی؟»
رفتم تو فکر، از مرگ میترسیدم؟ جوابم نه بود؛ ما جوونا اینجا امیدی به آینده نداریم تا از اینکه تو آینده نباشیم بترسیم.
پس از چی میترسم؟
از زجر کشیدن؛ دوست دارم وقتی میمیرم حداقل جون یکی رو نجات بدم، از زیر آوار موندن میترسم، از اینکه هریک از عزیزانم رو ازدست بدم میترسم
آره من دختر قویای نیستم؛ هر چقدرم تظاهر کنم باز من دختر قویای نیستم؛ من هیچوقت نمیتونم پدرم رو زخمی ببینم یا مادرم رو موقع درد کشیدن.
اما جنگ یعنی همهی اینها...
دوستام کم کم از تهران به شهرشون برگشتن فقط دو سه نفر از اونا تهران موندن، ساختمان صدا و سیمای تهران رو زدن، پتروشیمی، پالایشگاه، پایگاه شکاری، سیمان صوفیان، سردرود، مراغه، بستان آباد و... هر روز جاهای جدید...