زندگی یک استودیو نیپون در شهری کوچک و کمی سبز به من بدهکار است . مادر با عینک دوربین روی نوک دماغش توی گوشی پدرم میچرخد ، خواهر زاده ام ملتمسانه از پدرم میخواهد تا شبکه را عوض نکند . پدر اما چشم غرّه ای میآید که ساعت از نه گذشته و چه معنی دارد بچه تا اینوقت شب بیدار باشد ، فردا صبح خواب میماند و به سرویس مدرسه نمیرسد و شبکه ی اخبار را میگیرد . توی حیاط درخت زرد آلو و توت لخت و پتی خوابیده اند و آسمان تاریک زمستان خودش را رویشان کشیده ، صدای آرام گربه ای از پشت پنجره میآید ، همگی بخاری را دوره کرده ایم .
چشمهای نازنین اما خوب بلدند زیر تیغ هر جلادی ، جوری نقش بازی کنند که دلش را بلرزانند ، پدر که یک آدم معمولی بیشتر نیست ،
آرام سرش را از کنار بخاری به سمت پدر میچرخاند و به چشمانش خیره میشود و میگوید : پدرجون پویا الان آنشرلی رو نشون میده ، که
پدر کلمه ای حرف نمیزند و کانال را به پویا برمیگرداند .
باز به نیپون فکر میکنم ، زندگی فقط یک همچون استودیویی به من بدهکار است ، توی سرم به صاحب زندگی نهیب میزنم ،البته جوری که زیاد بهش برنخورد ، میگویم : اینکه چیز زیادی نیست ، هست؟!
جایی که با کمترین دغدغه بشود با گروهی که مثل خوره توی داستانها غرق شده اند و میخواهند از هرکدامشان یک انیمیشن بیرون بکشند بشود کار کرد .
آنه تازه به خانه ای رسیده است که توی رویاهایش پی اش میگشته ، خانه ای چوبی رو به دریاچه با اتاق زیر شیروانی . منتها هیچ انتظارش را نداشته تا کسی منتظرش نباشد . بغض کرده و با خشم ماریا را نگاه میکند . ماریا هم اخم کرده و بین آنه و متیو مدام چشم میگرداند و میگوید: مگه قرار نبود پسر بفرستن؟!
متیو که همان ابتدای ورودش به داستان جای خودش را در دل هر مخاطبی باز کرده آرام میگوید : اما ماریا ...!!! که ماریا توی حرفش میآید و میگوید که فردا باید دختر را برگردانند .
مامان به ستون نزدیک بخاری تکیه داده است و نازنین را زیر چشمی میپاید که کنار بخاری توی جایش برای آنه اشک میریزد ، صدایش میزند که عزیزم چرا گریه میکنی ؟ و برمیگردد سمت من و پدر ، میگوید : هروقت این کارتون رو میبینه اشک میریزه . تلاش میکند به هر شکلی حواس نازنین را از حسهایی که آنه دارد توی فضا پخش میکند پرت کند .
به استودیو فکر میکنم و به گمانم گَنگی که ده پانزده سال قبل داشتیم توی یک نیپون میتوانستیم آنه شرلی یا دختری به نام نِل یا حتی باخانمان را کمی ، تنها کمی کمتر شاعرانه بسازیم تا دختر بچه های یتیمی که میبینندشان دلشان کمتر به درد بیاید و اشک بریزند .
متیو در جواب ماریان که میگوید پسر میخواهیم طفره میرود .
نازنین که این مابین خودش را به آغوش مادرم رسانده بود تا آرامتر شود ، با صحبتهایی که بین ماریا و آنه که حالا توی تختش است رد و بدل میشود ، بلند میشود و میرود توی جایش و پتو را تا روی سرش بالا میکشد .
حقیقتا اگر قرار است کسی این حرفها را بشنود که دستی در کار این دنیا دارد عاجزانه میخواهم تا در زندگی بعدی نصرالله مدقالچی را همدوره ام بگرداند که اگر زد و استودیویی راه انداختیم ، مدقالچی روی همه ی تولیداتمان صحبت کند .
صبح روز بعد که آنه از خواب بیدار میشود شکوفه های درختان را از پنجره ی اتاقش نگاه میکند و کلماتی را زیر لب میگوید .
اسم کارگردان که روی صفحه ظاهر میشود، نازنین دیگر زیر پتویش خواب است ، تازه دوزاریم جا میافتد که چرا سرتاسر داستان روح یک شاعر را باخود حمل میکند ، تاکاهاتا شاعری بود که بجای شعر انیمیشن میسرود . صدای آرام گربه ای بیرون پنجره های بخار گرفته ی خانه میآید و من خیره به قلب و گل و خانه ای که سر شب نازنین روی بخار پنجره کشیده است نگاه میکنم.