استودیو نیپون زندگی یک استودیو نیپون در شهری کوچک و کمی سبز به من بدهکار است . مادر با عینک دوربین روی نوک دماغش توی گوشی پدرم میچرخد ، خواهر زاده ام ملت…
روز نوشت بعد از ظهر پاییز است که با مرتضی توی پارک مرکز شهر قدم میزنیم . صدای دور دست کلاغها و خش و خش برگهای آبان ماه و ابرهایی که هیچ راهی برای نف…
روز نوشت با ترمز قطار پیرمردی که کمی عقب تر سمت راستم ایستاده ، تعادلش را از دست میدهد و پاهایم را لگد میکند . سر می گردانم ، نگاهمان گره می خورد ،…
اردیبهشت سرد اینجا که هستم اردیبهشت امسالش هنوز بوی زمستان دارد ، هوا سرد است بگی نگی ، با یک لا تیشرت زده ام بیرون ، ماسک ندارم ، مثل هر چیزی که برای آ…
رفیق نامرد پدربزرگ سرفه میکند و توی جایش کنار بخاری افتاده است . بابا روی یکی از صحنه های فیلمی که ملک مطیعی نقش اولش است در اثنایی که دختر چای را در…
چمباتمه دوهفته از عصری که ممدمسلمی آخرین ده هزارتومن قرار روزانه را گذاشته بود روی میز و جلال را فرستاده بود خانه شان میگذشت و دوهفته ی تمام مادرش…