پيش نوشت: اين متن را در اواخر دهه ي هشتاد شمسي نوشتم و حاوي قسمتهايي از داستان جنگ و صلح نيز مي باشد. اگر تصميم داري در آينده اين رمان را بخواني لازم بود كه اطلاع دهم. البته بسيار بعيد است كسي حوصله كند درين زمانه آنرا بخواند اما من توصيه مي كنم هر چه زودتر آن را بخواني.
با وجود علاقه اي كه هميشه به ادبيات و فلسفه داشتم، تنها چيزي كه هيچ وقت نمي تواستم در زندگيم تصور كنم، خواندن كتابي از لئون تالستوي بود، ولي اتفاق افتاد و من رمان جنگ و صلح را خواندم.
در زندگي ما اغلب شيفته چيزهايي مي شويم كه در ابتدا نسبت به آنها بي ميل بوده ايم و اين بازي و شيطنت جهان هستي با ما بسيار شيرين و لذت بخش است.
اين اثر از هر لحاظ يك اثر كامل است و مفاهيمي كه تالستوي سعي دارد به وسيله شخصيتهاي داستان به خواننده القا كند، چنان عميق و گسترده است كه به نظر من ده ها جلد كتاب هم قادر به ارائه تحليلي جامع از مفاهيم آن نخواهد بود، نظام كامل و جامعي از اتفاقات كه بر اساس احساسات، انديشه ها، آرزوها و امور روزمره و عادي زندگي شخصيت هاي داستان رخ مي دهد.
از ميان اين شخصيتها، پرنس آندره نيكلايويچ بالكونسكي از ابتدا توجه مرا بسيار جلب كرد، تالستوي اوج و فرودهاي زيادي را براي اين شخصيت در نظر گرفته است. عمق و كمال گرايي اين شخصيت كه تالستوي حتي تا آخرين لحظه داستان آنرا در ياد خواننده زنده مي كند، احساس عجيب و شريفي را در انسان بر مي انگيزد و بخصوص جريان كشمكش هايي كه تا قبل از مرگ او بر روحش مستولي مي شود، ذهن و روح من را به عنوان يك خواننده بسيار، درگير و پريشان و شگفت زده كرد.
تا مدتي دچار بهت بودم و نمي توانستم مفهومي كه تالستوي قصد داشت از ميان آن سطور به من منتقل كند، دريابم. اما سرانجام ...
پرنس آندره عارف نيست، شخصيتي است انساني، با تمام عيوب و كمبودهايي كه در هر انساني ممكن است وجود داشته باشد. ولي در همان حال جذاب است، حتي غرور و سخت گيري كه در برخورد با ديگران از خود نشان مي دهد، كه ناشي از تربيت و خوي اشرافي اوست، به هيچ روي انزجار انسان را بر نمي انگيزد. به زعم من آنچه باعث جذابيت شخصيت او مي شود، روح حقيقت جوي او و دوري جستن او از پوچيهاست. همين روح حقيقت جو باعث مي شود تا زندگي و همسر خود را پس از گذشت شش ماه از شروع زندگيشان پوچ يافته و براي رهايي از اين غذاب به نبرد با ناپلئون مي رود و به اميد كسب افتخاري شگرف در سراسر جنگ مي كوشد و سرانجام در استرليتس در اثر زخم بر زمين مي افتد و با نگاه به آسمان آبي بي انتها به حقارت همه اتفاقات جاري و افكارش براي كسب افتخار پي برده و زندگي را دوست داشتني مي يابد. از نبرد نجات ميابد و در آخرين لحظات زندگي همسرش به بالين او مي شتابد و چند سالي را در تنهايي به افكار خود مي انديشد، تا در اثر اتفاقاتي با كنتس ناتاشا رستوا آشنا شده و شعله عشق او در دلش زبانه مي كشد. اما در فاصله يكسالي كه به علت مخالفت پدرش در امر ازدواج آنها تاخير مي افتد، ناتاشا درگير عشق آناتول كوراگين شده و نامزدي آنها بهم ميخورد و پرنس آندره دوباره با نا اميدي و خشم بسيار راهي جنگ ديگري مي شود.
آتش انتقام از كوراگين، وجودش را آگنده است، در اثر انفجار نارنجكي بطور خطرناكي زخمي مي شود و بطور غير منتظره اي در مركز امداد آناتول كوراگين را كه در حاليكه پزشكان يك پاي او را قطع كرده اند در حالي نزار و قابل ترحم در تخت كناري خود مي بيند و به ناگاه اين موضوع باعث تحول عظيمي در روح پرنس آندره شده و با ديدن رنج و محنت كسي كه زماني دشمن خود مي پنداشت نه تنها او و ناتاشا را مي بخشد بلكه رنج و ناراحتي او را چون رنج و ناراحتي خود مي يابد و عشقي عميق نسبت به ناتاشا و همه انسانها دوباره او را فرا مي گيرد. هنگام انتقالش به مسكو دوباره دست سرنوشت او را به خانواده رستف مي رساند و پس از اينكه ناتاشا او را مي يابد براي نجات او بي وقفه به پرستاري او مي پردازد و اما پرنس آندره در اثر جراحات جدي كه ديده بود، سرانجام در برابر چشمان ناتاشا مي ميرد.
آنچه كه تالستوي ما را دز زندگي پرنس اندره به آن مير ساند و شكافي كه در بيان قسمت مرگ او در ذهن ما بوجود مي آورد و فقط به ما مي گويد كه او مرد و بيدار شد و مفهوم دنياي زندگان برايش از ميان رفت، اين گسست مرا بسيار پريشان كرد.
انسان در افكار خود نيازمند رسيدن به وحدت است و تمام كنجارهاي آدمي با خويشتن براي از بين بردن موانع و پر كردن شكافهايي است كه اين وحدت را در وجود او آشفته مي سازد.
وجدان نيز به معناي زنگ خطر گسسته شدن وحدت وجود آدمي ست. و اين مفهوم وحدت وجود چيزي نيست جز وحدت "من درون" ما، يعني همان جاودانگي.
تالستوي وقتي پرنس آندره را با مرگ آشنا ميكند و به بيداري مي رساند، خوانندگان را دوباره به دنياي زندگان باز مي گرداند (ناتاشا، پرنسس ماريا و پي ير) زندگاني كه مرگ را در برابر خود ديده اند و خالي شدن جسمي دنيايي از روح، در برابر ديدگانشان اتفاق افتاده است و اين آنها را نير به ورطه ي نزديك به دنياي ميان مرگ و زندگي كشانده است، مدتي با اين احساس خود در كششمكش اند و خود را به گشودن رازي نزديك مي بينند كه دانستن آن آنها را شيفته خود كرده است ودر عين حال در صورت ادامه زندگي دانستن آن هولناك است.
اما چون تقدير آنها نه مرگ بلكه زندگيست آنچه از اين سير روحاني نصيب روح آنها شده است را در جهت بازگشت به زندگي بكار مي ببندند و تلاش ميكنند راز را فراموش كنند. به زندگي عادي باز مي گردند،
تالستوي با باز گرداندن آنها به زندگي كه نقطه عطف آن به گمان من راز گشودن ناتاشا ار آنچه بر دل و روح او در طي ديدارش با پرنس آندره، گذشته براي پي ير و پرنسس ماريا است و آنجا تالستوي مي گويد كه پي ير در عين شنيدن اين كلمات ديگر به پرنس آندره فكر نمي كرد و فقط به ناتاشا و احساساتي كه او را اين چنين متاثر كرده بود مي انديشيد. فكر راز گشودن از مرگ پرنس آندره و تطبيق آن لحظات روحاني هولناك را با آنچه خود طي رنجهاي فراوان دريافته، كه در ابتدا براي دانستن آن به جانب ناتاشا و پرسس ماريا آمده، به تدريج در ذهن او جاي خود را به زندگي و عشق دنيايي مي دهد.
و زندگي با همه روزمرگي هايش دوباره آغار مي شود و اينجا سيطره تفكر كساني مانند نيكلاي رستف است، آدم خوب و خوش طينتي كه غرق در زندگيست و آنگونه كه پرنس آندره و يا پي ير به زندگي و مفهوم آن و مرگ مي انديشند، نمي انديشد. در زمان حال زندگي مي كند و هر طور پيش آيد خود را درگير آن مي كند. مانند زنبور عسل و يا مورچه اي كه از زماني كه چشم مي گشايد بدنبال كوشش و زندگيست و تا آخرين لحظه با مسئوليت هر چه تمام تر كار مي كند و در پي نفوذ در احساسات نيست و زماني هم كه وقتش شد، مي افتد و مي ميرد و پي ير و ناتاشا و ماريا در صورتي كه بخواهند زندگي كنند بايد اينگونه بينديشند و الا زندگي غير ممكن است، بدين ترتيب مسئله حل مي شود و تمام معادلات كامل مي گردد.
اما چيزي هست كه در عين تكميل شدن تمامي اين معادلات ذهن من به آن گير مي كند و آرامش ناشي از حل اين مسئله را از من سلب مي كند.
و آن فاصله اي است كه ميان "فهم پر از ادراك مزگ" پرنس آندره و "زندگي" آن گونه كه تالستوي شرح مي دهد، وجود دارد. و اين همان گسستي است كه در بعد از شرح مرگ او و در ادامه و در ارتباط با كل داستان همچنان آن را احساس مي كنم. اين گسست همان احساس تعلق خاطر اكثر خوانندگان كتاب به عشق ميان ناتاشا و پرنس آندره است كه حتي در پايان و در ازدواج ناتاشا و پي ير و ورود آنها به زندگي عادي و زورمره، قابل اغماض و فراموشي و پوشانيدن حتي از جانب خود تالستوي نيست.
تالستوي مرگ پرنس آندره را بصورت يك تراژدي و در عين حال به صورت اوج وارستگي در داستان قرار مي دهد. و بيان مي دارد كه او بايد مي مرد چون گستره ادراكش در اين جهان نمي گنجيد.
آيا پرنس آندره مرد جون نبايد در موضوعات زندگي اينقدر عميق مي شد و مرگ او سرانجام چنين تفكري بود، بدين معني كه او اشتباه كرد؟ و يا اينكه مرگ پاداشي شيرين براي چنين روح جوينده ي حقيقتي بود؟
مي توان گفت كه اين هستي بود كه پرنس آندره را در اين مسير از زندگي سوق داد و اتفاقات زندگي او اجتناب ناپذير بودند. البته او اشتباهاتي نيز در زندگي داشت، ولي اين اشتباهات را ديگران هم داشتند. مثلا كينه او نسبت به آناتول كوراگين كه زهر خشمي را در وجودش مي ريخت و گويي از ديدگاه تولستوي فائق شدن بر اين خشم كليد رستگاري او بود، در ماجراي رسوايي الن ميان پي ير و دخولوف عينا وجود داشت. و اشتباهات كوچك و بزرگ ديگري كه در زندگي هر دو پي ير و پرنس آندره وجود داشت اما جهان به گونه هاي متفاوتي آنها را هدايت كرد.
جايگاهي كه تالستوي براي پرنس آندره به تصوير مي كشد، علي رغم همه اشتباهات و حتي با فرض تراژيك بودن سرانجام او براي همه كسانيكه داستان را همراهي مي كنند بسيار دوست داشتني و حسرت انگيز و سرشار از افسوس در عين حال شايسته تحسين فراوان است.
انگار او كسي است كه انتخاب شده است تا جدا شدن او از اين دنيا و پيوستنش به بي نهايت و جاودانگي، نمادي باشد براي اينكه باقي شخصيتها و من خواننده به معناي زندگي و عشق حقيقي آگاه شويم. و در جايي كه عشق ناتاشا در روزهاي پاياني زندگيش سبب مي شود تا از اين مقام والايي كه بدان نائل آمده، به تدريج با مقتضيات عشق و زندگي زميني، هبوط كند، نويسنده قلبش راضي نمي شود كه او را از چنين شعف و خلسه و اگاهي روحاني محروم سازد و با پاداش شيرين مرگ او را همچنان و براي هميشه در دل شخصيتهاي داستانش و خوانندگان آن زنده و والا نگه مي دارد.
مرگ او نه تنها بيداري براي او كه بيداري براي زندگان نيز هست.
كليد درك اين معاني در قضاوت ما بر مثبت و منفي نگاه كردن به كلمات مرگ و زندگيست.
ما در تصور اوليه خود زندگي را مثبت و مرگ را منفي تلقي مي كنيم، در اين صورت تحليل ما از داستان، تحليلي تراژيك خواهد بود. در صورتي كه در توصيف كشمكش پاياني روح پرنس آندره صفت هاي مثبت و منفي درباره مرگ و زندگي مدام جاي عوض مي كنند و سرانجام در اين جدال مرگ پيروز مي شود اما بر خلاف تصور اوليه ما مرگ در اين جا داراي صفت مثبت است. بيداري است. چيزي است كه پرنس آندره آن را به عشق ناتاشا كه اوج زندگي در مثبت ترين حالت آن است، ترجيح مي دهد و زندگي در اين لحظات براي او چيزي منفي است و تالستوي بعد چه زيبا تصوير مي كند كه ناتاشا مي انديشد كه اگر فلان كلمات را در فلان موقع به او گفته بود ممكن بود او زنده بماند.
اين انديشه ناتاشا همان انديشه ما انسانهاي درگير در زندگي و قضاوت هاي آن است در حاليكه آنچه بر پرنس آندره رفت ناشي از انديشه و انتخاب خود او و فارغ از آنچه ممكن بود از ناتاشا بشنود، و در ذهن حقيقت جوي او اتفاق افتاد. ناتاشا براي او واسطه اي براي رسيدن به وحدت و جاودانگي بود (واسطه اي كه انسان در زندگي براي به ياد داشتن حقيقت جاودانگي به آن نياز دارد يعني عشق) اما مرگ خود، وحدت و جاودانگي بي واسطه بود.
در آخرين روز هاي او، در كشاكش ميان مرگ و زندگي، عشق ناتاشا سبب آن شده بود كه آن احساس كامل و مسيح واري را كه نسبت به انسانها در آن مركز امداد در خود يافته بود، كم كم از ذهنش محو شود، دوباره به ياد آناتول افتاده بود و ديگر نمي توانست آنطور كه در آن لحظات به او انديشيده و او را بخشيده بود، باشد.
قوانين زندگي زميني و جسماني دوباره در حال مستولي شدن بر وجودش بود. او مي دانست كه آن احساس خوش و آن خلسه روحاني به دليل نزديك شدن او به مرگ به او دست داده بود و در عين حال هنوز مرگ را نمي شناخت و برايش همچنان پر از ابهام و هولناك جلوه مي كرد.
تا اينكه آن خواب راز و حقيقت را بر او گشود و او اطمينان يافت كه مرگ بيداريست. رهايي از حجابهايي است كه در اين جهان به ناچار در احاطه آنها هستيم و اين حجابها قوانيني را ايجاب مي كنند كه انسان با ادراك محدود خود، قادر به فرا نگريستن به وراي آنها نيست. اما روح كمال گرا در پي نگريستن به وراي اين حجابهاست و پرنس آندره مرگ را انتخاب مي كند تا بي هيچ مانعي بتواند، هر چه بيشتر عشق بورزد و دوست بدارد و ميل شديد او به عشق ورزيدن بي نهايت در گفتگوي او با ناتاشا آنجا كه به او مي گويد "بيش از اندازه شما را دوست دارم" در عبارت "بيش از اندازه" نمايان است. او يكبار در استرليتس از مرگ رهايي يافته بود و در اثر بازگشت به زندگي آن احساس تجلي و وحدت روحاني را كه در زير آسمان آبي و در اثر نزديكي به مرگ به او دست داده بود را رفته رفته از ياد برده بود و بنابراين مي دانست كه بازگشت به زندگي يعني بازگشت به تعلقات و دلبستگي هايي كه در راه يك عشق بي نهايت دست و پاگير انسان مي شوند.
بنابراين در نهايت او مرگ را ظرفي مي يابد كه داراي ظرفيتي نامحدود براي سيلان روح پرخروش و عاشق اوست و آنرا انتخاب مي كند و در همان حال با وجود داشتن حيات مادي، روح او به ابديت پيوند خورده و دنيا مادي براي او از اهميت خارج مي شود و سر انجام او در نوع خود به رستگاري مي رسد.
آنچه تالستوي در اين رمان مطرح مي كند، تفكرات و انديشه ها و سير و سلوك عارفان ايران را در ياد من بيدار ميكند. در تعاليم بزرگان ايران ظرفيت روح آدمي امكان رسيدن به جايي را دارد كه در عين زنده بودن و درگيري در زندگي روزمره همواره خود را به ابديت و نهايت هستي متصل بداند و اين اتصال نه تنها باعث جدايي او از زندگي نشود كه حتي بر لذت و اعتبار آن نيز بيفزايد. و لازمه ان فائق آمدن بر طمع و لجام زدن بر شهوات و پرهيزگاري و سر سپردن به امر و خواست الهي است.(مانند پي ير) و در عين حال مرگ رسيدن به اوج وحدت و اتصال كامل به جاودانگي است. (مانند پرنس آندره)
در هر حال اين رمان نه تنها يكي از بزرگترين داستانها در طول تاريخ است بلكه بي شك يكي از عميق ترين تفحص ها در سير و سلوك روح انسان است.
عدالت تالستوي در تحليل و بررسي شخصيت هاي داستان و قرار دادن آنها در موقعيت هاي مختلف به طور شگفت انگيزي نشان از اوج شناخت او از قوانين هستي و ارتباط اين جهان با ابديت دارد. داستاني كه در عين پرداختن به مسائل روزمره و پيش پا افتاده، سرشار از حكمت و مفاهيم عميق است.