دیدی خواندن کتاب "قصه ها" بی خود نبود،"یک وخ" به جای "یک وقت" را از آن یاد گرفتی و یکهو مدل نوشتنت تغییر کرد و محاوره ای شد و روزمره. در ضمن وقتی تصور می کنم آن سالهایی که ما بین سالنهای سینما و تئاتر و هر جایی که به آن می شد گفت سرگرمی در حال بدو بدو و جابجایی بودیم و شبها را در رستوران کارتیه لاتن می گذراندیمو غذاها و دسرهای عجیب و غریب سفارش می دادیم، این آقای اصغر عبداللهی از شمال تا جنوب را با قطار و لنج و کشتی در می نوردید تا یک فیلمنامه بنویسد. حس آن سالهایی که با کیومرث پوراحمد در پیتزا پنتری می نشستندو فیلمنامه می نوشتند، خیلی ذهنم را در گیر کرد. از بچگی عاشق این بودم که بروم رستوران برای یک کار مهم، یا مثلا بنویسم یا بحث کنم با دوستان. دوستانی که هرگز پیدایشان نکردم.
رستوران برای من همیشه جایی بوده که من اسمش را می گذارم تجربه ی زندگی. خیلی اوقات برای بخاطر آوردن سالهای مشخصی از گذشته به یاد رستوران هایی می افتم که در آن زمان می رفتیم. آن رستوران کارتیه لاتن که گفتم خیلی پر احساسم می کند. اولین آشنایی های من با زندگی و اجتماع بود. اوج بی خیالی و زندگی بزرگسالهایم.
پیتزا را آنجا شناختم و البته نمی خوردم از مزه قارچ سیاه شده بدم می آمد و بعدش لازانیا و از همه مهمتر موس شکلات که من آن موقع همیشه فکر می کردم موز شکلات است و هی بدنبال مزه موز لای شکلات هاي آن می گشتم. پشت میز می نشستم و خوشحالی و لذت بقیه را در یک فضای خواب گونه نظاره می کردم و رویایم دیدن آشپزخانه ی پشت رستوران بود.
باید از رستوران کارتیه لاتن بنویسم، شاید بعدش هم تاپو و بعدش هم رستوران طریقت نوی کوچه برلن که با ته چین هایش، خوشمزه گی و شادی خریدهای دسته جمعی مان را صد چندان می کرد. اسم تاپو را گذاشته بودیم " رستوران ته دیگی"، چون یکبار از بس که پای ثابت هر پنجشنبه هایش بودیم برایمان ته دیگ آورد. آهان رستوران هزار و نهصدو نمی دونم چند در خیابان شیراز هم مدتی پاتوق مان بود، همانجایی که خواهرم هات داگهای نازنین را برای گربه ها می ریخت و خودش نان خالی را با وحشت و نگرانی از سرزنش شدن گاز می زد. در بارها جستجوی مجدد دیگر هیچ نشانی از آن رستوران پیدا نکردم.
و بستنی منصور که البته ازش متنفر بودم چون هم بستنی سنتی بنظرم دل زننده بود و هم یکی دو بار از دیدن یک مرد معتاد در خرابه ای که درست کنار مغازه شان بود خیلی ترسیده بودم انگار که روی دیگری از زندگی را دیده باشم، انگار که نگاه آن مرد و تاریکی پشت خرابه مرا سنگ می کرد. فقط عشق تکه های کاکائو لای یک مدل بستنی های دست ساز شکلاتی شان، بردن مرا تا آنجا، کشان کشان میسر می کرد.
گفتم منصور یاده رستوران پیشی هم افتادم که درست کنار بستنی منصور بود و ساندویچ های مخصوص غرق در سس شان خیلی خوشمزه بودند...بعدا فهمیدم زبان گاو بوده. یادم نمی آید با اینکه زیاد تجریش می رفتیم آیا آنجا جایی غذا می خوردیم یا نه اما یک ساندویچی نرسیده به میدان بود که یکبار با فولکس با احساسمان برای اولین بار که در آمدیم بیرون، رفتیم آنجا در کنار خیابان توی ماشین ساندویچ خوردیم با نوشابه ی کانادا و من در عالم بچگی همش دلم می خواست آن صحنه و خوشی را به همان حال هی تکرار کنم.
و آخرین جا هم پیتزا پدربزرگ بود بله آخرین جا قبل از به صدا در آمدن ناقوس اتمام آن دوران و جدایی ها. راستی در تمام آن دوران فولکس با احساسمان مرکب مان بود و با عشق سربالایی های دنده شکن و موتور سوز را بالا و پایین می رفت و با ما آواز می خواند.
دیدی خواندن خاطرات موازي يه نفر ديگر درباره ي سالهايي كه تو در كودكي و او در بزرگسالي گذرانده چقدر حس را از انبار هزار دالان ذهنت بيرون كشيد و حالا وقتي سرچ كردي نويسنده اش درست يكماه است كه ديگر بين ما نيست همه چيز هزاز بار پر معنا تر هم شد.
پ.ن: کتاب "قصه ها از کجا می آیند" اثر اصغر عبداللهی