ویرگول
ورودثبت نام
عاطفه د
عاطفه د
عاطفه د
عاطفه د
خواندن ۴ دقیقه·۱۸ روز پیش

۷ آذر/ شرح ماوقع

دیروز رفته بودیم کتابخانۀ ملی. کتابخانه از خانۀ ما دور است و همین رفتن را سخت می‌کند، اما دارم تلاش می‌کنم بیشتر آنجا بروم. ازجمله مکان‌های زیبای تهران است آنجا، مخصوصاً آن پیچی که دارد... آن پیچی که با درختان صف‌کشیدۀ زرد و بلندش به استقبالت می‌آید. کلاغ‌هایش را هم دوست دارم، گربه‌هایش را، فوارۀ کم‌رمق و لاجونش را. بیشتر از همه ساختمانش را شیفته‌ام؛ ساختمانی بزرگ و کم‌ارتفاع و تودرتو با آن میز و صندلی‌های قشنگش که سبزی‌شان را از برگ و قهوه‌ای بودنشان را از چوب درخت به عاریت گرفته‌اند.


از ده صبح آنجا بودیم تا هفت ‌شب. برای برگشت با مترو آمدم و خب باید بگویم چطور آمدم. اصلاً همان پرسۀ مترویی مرا واداشت تا بعد از مدت‌ها چیزی بنویسم. نقطۀ شروعْ ایستگاه میدان صنعت بود و مقصدْ شهرک اکباتان. خسته بودم و کیف سنگینم هم شانه‌ها را از کت‌وکول انداخته بود، اما با لبخند وارد مترو شدم.

بیست دقیقه منتظرم ماندم تا قطاری برسد. داشتم عصبی می‌شدم که با خود گفتم چیزی نیست، خانه که برنامه‌ای نداری و تازه روی صندلی هم نشسته‌ای. صبوری کن تا برسد. بالاخر رسید. هنوز دو ایستگاه نرفته بود که ایستاد و از بلندگو اعلام کردند که برای ادامه‌ی مسیر باید برویم سکوی مقابل. عجیب بود، اما دورازانتظار نه (در این مملکت هیچ‌ چیز دورازانتظار نیست). باز آن غرغروی درونم تکانی خورد. بی‌اعتنا به او رفتم آن سکوی دیگر و باز منتظر ماندم. سوار که شدم مرد از بلندگو گفت: «مسافران عزیز مقصد بعدی ایستگاه بسیج می‌باشد...» پیاده شدم و پرسیدم: «یعنی ایستگاه‌ها رو رد می‌کنه؟» که مرد از بلندگو حرفش را اصلاح کرد: «مقصد نهایی میدان بسیج می‌باشد.» سوار شدم و در توحید خط عوض کردم به سمت اکباتان. خواستم از آنجا تا خانه با اسنپ بروم که هیچ همسفری پیدا نشد و مجبور شدم حرکت کنم به سمت ارم سبز تا برسم به خانه. راستش من از ایستگاه‌های به سمت گلشهر، متنفر که نه ولی از این قطارهای دو طبقه هیچ خوشم نمی‌آید. اول برای اینکه هر یک ربع، یک‌بار می‌آید و اگر کمی دیر کنی یا زود برسی باید منتظر بمانی. دوم برای اینکه در پاییز و زمستان سرد است و بدنت خشک می‌شود و تاریکی هوای دم صبحش دلگیر است و اندوه‌بار. در آخر برای اینکه مسیرم دورتر می‌شود. خلاصه برای همین‌هاست که مبدأ من اکباتان است همیشه.

بعد از آن وقایع متعدد که درست است کوچک‌ بودند و کم‌اهمیت اما برای کسی که خسته است و باری بر دوش دارد می‌تواند بزرگ جلوه کند از پله‌برقی که رسیدم به سکو، دیدم درهای قطار باز باز است و من به‌سرعت پریدم تو. نمایشگر نشان نمی‌داد قطار عادی است یا تندرو و مجبور شدم بپرسم چون به یاد نداشتم که آخر هفته‌ها فقط عادی است. در بخش مردها ایستاده بودم و بوی عرق آزارم می‌داد، اما آن را هم غرق شدن در آهنگ Thunder از یاد بردم.

 از آنجا هم با اسنپ آمدم تا خانه. در آسانسور که بودم لبخندی زدم و با حسی از شعف و رضایت از واکنش‌هایم، عکسی گرفتم. خسته‌ای بودم که ساعت‌ها در کتابخانه حافظ و سعدی خوانده، متنی را ویراسته، نمایشنامۀ فرشتۀ تاریخ را خوانده و کمی هم دربارۀ والتر بنامین و پاول کله جستجویی کرده و تأملی هم روی انفجار بزرگ داشته بود.


چه شد که خواستم این را بنویسم؟ چندی پیش کتابی برداشتم به اسم راهنمایی عملی رواقی زیستن و من دیشب آن را عملاً به کار بستم. از دیرکردها و بی‌نظمی‌ها و خستگی‌ها با حالتی رواقی گذر کردم و خشمم را آرام کردم. فرو نخوردمش، بلکه در دیالوگی دوستانه متقاعدش کردم.


بعد که بحث اکباتان شد یادم افتاد چیزی هم به فضل‌الله خان بگویم. فضل‌الله خان مردم نمرده‌اند هنوز. همه‌جا هستند و نقشی می‌زنند. در کتابخانه کیپ‌تاکیپ نشسته‌اند و می‌خوانند و پژوهش می‌کنند. هرچند هستند کسانی که برای مقاصد دیگری می‌آیند، اما جوانان هنوز نمرده‌اند انگار. من هم دیشب زنده بودم. والله. باور کن. آنقدر رضایت داشتم که در مترو ایرپاد در گوش، حرکاتی ریز می‌آمدم فقط به یاد تو. به خانه که رسیدم خواستم زمین را ببوسم فقط برای حرف تو. خواستم تلفنی کنم و بپرسم آن روز پنج عصر در میدان ونک آن دو جوان رقصیدند یا نه که شماره‌ات را نداشتم.

حس زندگی لااقل برای من می‌رود و می‌آید فضلی‌خان، اما به جرأت می‌توانم بگویم که دیشب سراپا زنده بودم و شادِ شاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

متروروزنوشت
۵
۱
عاطفه د
عاطفه د
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید