ویرگول
ورودثبت نام
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده امگفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دستم را بگیر! ۳

بخش سوم
امروز دوباره او را دیدم و باخودم گفتم شاید تمام چیزی که دیروز گفته بود را فراموش کرده باشد. شاید همه اش یک دروغ بیشتر نبوده باشد. ش..شاید..... فقط شاید......
اما.... این چیز هایی که من به خودم می گویم دروغ است... همه اش یک دروغ بیشتر نیست.....
احتمالا بقیه به این می گویند امید، اما به نظر من امید به هیچ دردی نمی خورد. امید چیزی است که ما بهش وابسطه شدیم.
چیزی که وقتی ناراحت هستیم. با توهم، حال مارا بهتر می کند.
برای همین از امید داشتن متنفرم. چون فقط یک سراب است که روی واقعیت را می گیرد.

هرچند که انگار اگر امید، نبود. غم ها ی مردم هم بیشتر می شد. واقعا تصمیم سختی است که از امید، متنفر باشیم یا دوستش داشته باشیم.
احتمالا یک بحث طولانی به شود دررابطه باهاش برگزار کرد.
بهتر است که این فکر ها را از سرم بیرون کنم و ببینم چه برایم پیش می آید. ادامه دارد....

داستان دنباله داردوستیداستان
۱
۰
من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
گفت:میدونی زمان ترسیدن و رفتن به خونه کیه گفتم: نمیدونم گفت: چنین زمانی وجود نداره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید