بخش پنجم
از ترحم متنفرم. از اینکه دل آدم ها به حالم بسوزد متنفرم.
شاید از اینها متنفر باشم اما چاره ای جز گروه شدن با این همکلاسی ام ندارم. برای همین قبول کردم.
شروع به کار کردیم. اون همش نظر من رو می پرسید.
منم جواب های کوتاه می دادم.
احتمالا توی ذهنش داشت من را قضاوت می کرد. البته شاید خود من هم دارم همین کار رو انجام می دهم.
اما من مطمئنم که اون فقط از روی ترحم با من هم گروه شده. قطعاً برای اینکه بامن دوست شود با من گروه نشده بود.
حتی از مدل حرف زدنش هم میشد این را تشخیص داد.
من همیشه می دانم در ذهن بقیه چه می گذرد. منظورم اینه که من آنقدر درباره یشان فکر می کنم تا بالاخره میفهمم در ذهنشان چه می گذرد.
احتمالا فقط من هستم که به بقیه فکر می کنم و بقیه به من فکر نمی کنند. چون من برایشان مهم نیستم.
چرا باید برایشان مهم باشم؟
حقیقت این است که من هیچ هدفی در زندگی ندارم. برعکس بقیه. آنها همه به یک چیزی علاقه دارن و بلدش هستن. اما من چیزی پیدا نکردم که بهش علاقه داشته باشم و دنبالش کنم.
" به چی فکر می کنی؟" یک دفعه از افکارم به بیرون پرت شدم. نگاهش کردم و گفتم: " مهم نیست"
ادامه دارد...