سلام!
داستانی که می خوام بذارم یک داستان دنباله دا است. که بیشتر بخش اولش را دو ستم نوشته.
اما بقیه بخش ها را خودم نوشتم. امیدوارم لذت ببرید.
بخش اول
«فکر می کنی خیلی باهوشی... نه... نه مطمئنم که همچین فکری می کنی... بهت هیچ احتیاجی ندارم!»
نفسم فقط برای چند ثانیه درون سینه ام نگه داشته شد. جمله اخرش را با داد گفت. از چشمانش آتش بیرون می زد. سرم را پایین گرفتم. تو نباید گریه کنی ، تو...ن.با..ید... اما انگار این جملات دیگر کار ساز نبودند. تا کی ظاهر سازی؟
پشتم را به او کردم و دویدم. لحظه ای مکث کردم. هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم.صدایم به صدایش می رسید. با صدایی که تا به حال از حنجره ام بیرون نیامده بود فریاد زدم« من فقط به چندتا دوست احتیاج داشتم»
و بعد با سرعت نور دویدم و خودم را به افکار نا مشخصی که در ذهنم گذر می کردند، سپاردم.
افکار منفی ولم نمی کردند. دلم می خواست ناپدید بشوند اما.... نمی توانستم... نمی توانستم دوباره بر روی قلبم مرهم بگذارم. نمی فهمیدم چرا آدم ها قلب هایشان را بر رویم می بستند.
جلوی در کلاس ایستادم، اشک هایم را پاک کردم و وارد کلاس شدم.
بدون سر و صدا روی صندلی نشستم و به روبه رویم خیره شدم.
ادامه دارد.......