
یک سال از اینکه فلسطین از دست اسرائیل آزاد شده بود،می گذشت. مردم هم دست به دست هم شروع به ساختن خانه هایشان کردند.
دوخبرنگار به همراه بچه هایشان به فلسطین آمده بودند و از ساخت و ساز ها عکس می گرفتند. یکی از بچه ها که دختری دوازده ساله بود، با تعجب به دیوار های نیمه ساخته نگاه می کرد. ناگهان دفتری با جلد زیتونی توجهش را جلب کرد. دفتر روی چند آجر،کنار یکی از دیوار های نیمه ساخت، افتاده بود.
به سمت دفتر رفت و با احتیاط برش داشت. خاکش را با گوشه ی بلوزش پاک کرد و به سمت پدر و مادرش دوید. دفتر را به آنها نشان داد وگفت:« می شود برایم بخوانینش؟»
هردو دفتر را باز کردند و به نوشته هایش نگاهی انداختند. لبخندی زدند و با صدای بلند شروع به خواندن دفتر کردند:
دفترخاطرات دختری در غزه
بخش اول: مقدمه
چشمانم را می بندم و دیگر نگاه نمی کنم.
من غرق شده ای میان غرق شدگان دنیا هستم.
من در دریایی پر از خون زندگی می کنم.
حتی شاید امروز،آخرین روز زندگی من در دنیا باشد.
به همین دلیل خاطراتم را می نویسم تا شاید روزی صدای مردمم به گوش آدم های جهان برسد.
پس از تویی که خاطراتم را می خوانی درخواست می کنم :
کمک کن!
کمک کن به کسانی که مثل من بودند. شاید من نجات پیدا نکنم اما بقیه را می توان نجات داد. پس نجاتشان بده و مردم جهان را از حالِ شهرم باخبر کن. به آنها بگو درد چیست. بگو از دست دادن دوست چیست. بگو از دست دادن کودک چیست. بگو رنگ خون چه رنگی است. به آنها بگو هر روز جنازه دیدن چه حسی دارد. این ها را به مردم جهان بگو!....
شروع خاطرات من
شنبه:
کفش های سفید خواهرم را پایش کردم. اما او با ناراحتی گفت:«کاش رنگ کفشم قرمز بود.» لبخندی زدم و گفتم:« به نظر من که این کفش ها خیلی قشنگ هستند. مطمئنم بعد از کمی پوشیدن تو هم ازآنها خوشت
کفش های سفید خواهرم را پایش کردم. اما او با ناراحتی گفت:«کاش رنگ کفشم قرمز بود.» لبخندی زدم و گفتم:« به نظر من که این کفش ها خیلی قشنگ هستند. مطمئنم بعد از کمی پوشیدن تو هم ازآنها خوشت می آید»
کفش های خودم را به پاکردم و دست خواهرم را گرفتم. با لبخند به سمت شیرین که کنار دیوار باقی مانده یک خانه ایستاده بود، رفتم.
داشتم دست خواهرم را می کشیدم تا سریع تر به پیش شیرین بروم . اما ناگهان دستانش از دستانم جدا شدند و دور و اطرافم را رنگ قرمزپر کرد. می توانستم صدای جیغ شیرین را بشنوم. شیرین فریاد می زد:« بخواب روی زمین.»
دیگر چیزی نشنیدم؛موجی از صدا ها گوشم را پر کرده بودند ولی من هیچ چیز نمی شنیدم.
هیچ چیز!
یک شنبه:
امروز خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در باغ زیتونی ایستاده ام و روی یکی از انگشتانم پرنده ای زیبا نشسته است. واقعا خواب رویایی بود. البته این رویایی بودن فقط چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
ناگهان صدای شلیک بلند تفنگ هایی را شنیدم. پرنده از روی انگشتم بلند شد و با سرعت پرواز کرد. درختان یکی یکی سیاه شدند و فقط خاکسترشان باقی ماند. وحشت کرده بودم. هرکاری می کردم نمی توانستم تکان بخورم. یکی از تیرها درست از بغل گوشم رد شد. در چشمانم اشک جمع شده بود. می ترسیدم. می ترسیدم به من شلیک کنند.
ناگهان صدای زنی را از بالای سرم شنیدم.
زن می گفت:" نترس. نترس دخترکم. نترس چون کسی هست که هرجا بروی مراقبت است. پس نترس. فقط چشمانت را ببند، تا آنهایی که ظلم می کنند را نبینی. چشمانت را ببند و به خواب برو."
قبل از اینکه منبع صدا را پیدا کنم از خواب پریدم.
حالا که بحث خواب و رویا شد باید بگویم فکر می کنم نوشته های دیروزم را خواب دیده بودم. پس نمی خواهد آنها را باور کنی چون آنها فقط یک توهم بودند.
دوشنبه:
امروز یکی رفت. رفت و دیگر برنگشت. امروز برادر کوچکم بال هایش را باز کرد و به آسمان ها پر کشید.
مادر،کنار رخت خوابش نشسته است و زیرلب برایش لالایی می خواند. دلم می خواهد پیش مادر بروم و اشک های مرواریدشکلش را که از روی گونه اش سر می خورند پاک کنم.
دلم می خواهد پیش پدر بروم و اجازه ندهم گریه کند.
دلم می خواهد از ته دل فریاد بکشم و بگویم: «از شما ها متنفرم. از همه شما متنفرم. از شماهایی که ما را زندانی کرده اید متنفرم. از شماهایی که به ما اجازه هیچ کاری را نمی دهید متنفرم. ازتون متنفرممم.»
سه شنبه:
دیشب خوابم نمی برد. دلم برای لالایی های مادربزرگ تنگ شده بود. با اینکه الان دوازده سالم است اما دلم می خواهد مادربزرگ برایم لالایی بخواند تا خوابم ببرد.
خودم می دانم آدم ها وقتی می میرند دیگر برنمی گردند اما دلم می خواهد او برگردد. دلم می خواهد مثل هرشب برایم قصه بگوید. دلم می خواهد دوباره قصه ی بچه ای که دشمنانش را شکست می دهد را بشنوم.
دیشب به چنین چیز هایی فکر می کردم. و وقتی چشمانم را بستم. صدای مادربزرگ را شنیدم که می خواند:
لالالالایی
چشماتو ببند
دختر مو حنایی
لالالایی
چشماتو ببند
دختر دوست داشتنی.....
همانطور که صدایش را می شنیدم. می توانستم تصور کنم مثل هر شب با دستان چاک خورده اش موهایم را نوازش می کند. ای کاش این لالایی تمام نمی شد و من همانطور چشمانم را می بستم. تا زمانی که بگویند: «بیدار شو فاطمه»
«بیدار شو و ببین همه چیز تمام شده است و دیگر تو در امان هستی.»
چهارشنبه:
امروز شیرین و خواهرم، میار را دیدم که با خنده در میان آوار راه می روند. دست هم را گرفته بودند و شعر می خواندند. هردویشان را صدا زدم اما هیچ کدام برنگشتند.
دورباره صدایشان زدم. اینبار میار برگشت. دستی برایم تکان داد و خندید، بعد دست شیرین را گرفت و هردو دویدند.
آنقدر دور شدند که دیگر نمی توانستم ببینمشان. با این حال دوباره صدایشان کردم. صدایم به خودم برگشت. دوباره و دوباره این کار را انجام دادم و هربار همان اتفاق می افتاد.
متوجه شدم آن دو خیلی دور شدند چون اگر صدایم را می شنیدند حتما برمی گشتند.
اما آن دو برنگشتند. وقتی وارد خانه شدم مادرم با چشمان مشکی اش نگاهم کرد و پرسید:« چه کسی را صدا می زدی؟»
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:«هیچ کس»
پنجشنبه:
امروز یک موشک درست کنار خانه ی ما فرود آمد و افرادی که آنجا بودند را کشت.
از این ها بگذریم. چند روز دیگر ماه رمضان است و من نمی دانم چطور بدون غذا می شود روزه گرفت. با اینکه غذای کمی برای خوردن داریم پدر و مادرم می خواهند کل رمضان را روزه بگیرند. راستش خودم هم چنین تصمیمی دارم و امید وار هستم خدا حواسش به ما باشد.
راستش اینبار شیرین و میار را خواب دیدم. آن دو در دشتی سرسبز و پر از درخت زیتون بودند.
میار برای من دست تکان داد و گفت:« فاطمه تو هم بیا »می خواستم به سمتشان بروم اما حصاری نامرئی جلو ی رفتنم را می گرفت.
از پشت سرم صدای مادر و پدرم را می شنیدم که صدایم می زدند. گویی می خواستند من برگردم و پیش شیرین و میار نروم. زمانی که می خواستم به سمت آنها برگردم از خواب بیدار شدم.
خیلی دلم می خواهد معنی این خواب را بدانم. آخر احساس می کنم معنی مهمی دارد.
خب، برای امروز بس است. امیدوارم فردا بیشتر بنویسم.
جمعه:
امروز با پدر و مارم دعوایم شد. آنها می خواستند عروسک میار را دور بی اندازدند. من باعصبانیت به سمت پدرم که عروسک دستش بود رفتم. دستم را مشت کردم و گفتم:
«اگر میار بیاید و بفهمد عروسکش را دور انداختید ناراحت می شود. » پدرم بدون اینکه حرفی بزند به راهش ادامه داد.
برای اینکه بهش برسم ، مجبور به دویدن شدم. جلویش ایستادم و گفتم:«یعنی واقعا گریه های میار برایت مهم نیستند؟ اگر بیاید خانه و بفهمد عروسکش را دور انداختی گریه می کند. »پدرم با چشمانی پر از اشک نگاهم کرد و با خشم گفت:«میار مرده فاطمه. اون مرده. اون دیگه برنمی گردد.»
ناگهان احساس کردم محکم ترین سیلی دنیا را خوردم. درست است من سیلی واقعیت را خوردم.
من می خواستم باور نکنم خواهر کوچکم آن روز همراه شیرین به آسمان پرکشیده است. چشمانم ناخودآگاه به سمت کفش های سفید میار رفت. هرچند که حالا آن کفش ها قرمز شده بودند، قرمز، همان رنگی که او دوست داشت. متوجه شدم قطره اشکی مروارید شکل از چشمانم می جوشد و روی گونه ام می غلتد. قلبم فشرده شده است. دیگر نمی توانم چروک های قلبم را صاف کنم.
الان که دارم اینها را می نویسم صدای موشک ها را هم می شنوم. یک حسی بهم می گوید این موشک ها قرار است در خانه ی ما فرود بیایند. برای همین می خواهم آخرین آرزویم را هم در این جا بنویسم.
من آرزو می کنم. روزی، بچه های سرزمینم با خوشحالی و بدون ناراحتی و ناامنی زندگی کنند.
به امید دیدار دفتر خاطرات عزی......