شب سردی بود، باد لای شاخ و برگ ها می وزید و صدای هوهوی جغدی از بالای درختان شنیده می شد. تنها نوری که شب را روشن می کرد، نور کم سوی ماه ،در بالاترین نقطه آسمان بود. غریبه ای در تاریکی راه می رفت.، صدای پایش سکوت شب را می شکست. کلاه شنل سیاه رنگش را روی سرش کشید. چشمان مشکی اش قرمز شده بود. گربه ای سیاه پشت سرش راه می رفت.
ناگهان باد شدیدی وزید، شنل غریبه بالا رفت و پای برهنه اش پیدا شد. اگر کسی از کنار غریبه می گذشت می توانست جای گاز گربه را روی مچ پای راستش ببیند. هرچندکه همان گربه حالا همسفر او شده بود.
در دور دست خانه ای چراغ هایش را روشن کرد. غریبه ایستاد. موهای گربه سیخ شدند و گربه حالت تدافعی به خودش گرفت.
صدای جیغ بلندی از خانه شنیده شد، خون قرمز رنگی جلوی نور چراغ را گرفت. قطرات خون آرام پایین می آمدند و روی پنجره سر می خوردند، درست مثل قطرات باران. این اتفاق برای همه اتفاقی ترسناک به حساب می آمد اما برای غریبه معنی دیگری داشت. غریبه دستش را بالا آورد، کف دستش زخم عمیقی دیده می شد.گربه می توانست بوی خون را حس کند. خون از دستان غریبه پایین می ریخت، برای چند ثانیه همه چیز از حرکت باز ایستاد و چشمان غریبه سیاه شدند.او دست سالمش را بالا آورد و بر سرش کشید.هردو دستش به خون آغشته شده بود. غریبه افتادن جسمی ، بر روی پایش احساس کرد. سرش را پایین انداخت و به روی پایش نگاه کرد.
بدن بی جان گربه روی پایش افتاده و دریاچه ای از خون درست کرده بود. غریبه به گربه نگاه می کرد که ناگهان صدای بی احساسی کنار گوشش زمزمه کرد:" بازی آخر"
غریبه بر زمین افتاد. این صدا تنها متعلق به یک نفر بود. این صدای خودش بود.............پایان