من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

چشم آبی

کلاهش را روی سرش کشید و تلاش کرد چشمان آبی اش را پنهان کند. اما بی فایده بود. دیگر دیر شده بود. چون همه با تعجب بهش زل زده بودند.

کسی با شگفتی و حسرت گفت:" وای! خوش به حالت چشمات رنگیه. ای کاش منم چشمم آبی بود." از همین بدش می آمد از اینکه آدم ها فکر می کردند چشم رنگی ها زیباترین آدم های دنیا هستند. چشم رنگی؟ چرا توصیف چشم آبی ها و چشم سبز ها اینگونه است؟ یعنی آنهایی که چشمان قهوه ای یا مشکی دارند چشمانشان رنگی نیست؟ مگر قهوه ای و مشکی رنگ نیستند؟

دلش می خواست برای یک بار هم که شده آدم ها قبل از اینکه به چشمانش نگاه کنند. با او هم صحبت شوند. او میدانست آنها جذبش می شوند، حتی اگر به جای چشمانش به صدایش گوش کنند.

دلش می خواست بقیه به خاطر کارهایش او را ستایش کنند یا ازش متنفر شوند. اما چنین چیز هایی برایش کم پیش می آمد. چون همه به چشمانش نگاه می کردند.

و همین هااذیتش می کرد.

دلش می خواست چشمانش را برای همیشه ببندد و کارهایش را انجام دهد. دلش می خواست کسی به چشمانش نگاه نکند.

برای همین روزی تلاش کرد لنز بگذارد. اما تلاشش بی فایده بود. چون مجبور شد به خاطر چشم درد درشان بیاورد.

دیگر راه حل هایش تمام شده بودند و هیولای ناامیدی محاصره اش کرده بود.دیگر هیچ کس نبود. هیچ کس!

پایان


آبیبی فایدهتنهاهیچ کسچشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید