من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

کیسه های سفید 11

کیسه های سفید: بخش یازدهم
دکتر اکبری همان طور که پشت سر پسر راه می رفت. با کسی تماس گرفت. به نظر می رسید از دست شخص پشت تلفن عصبانی است. چون  کلمات زشتی  را بیان می کرد که پسر هیچ وقت در زندگی اش نشنیده بود.
مرد و زن، پسر را به سمت خیابان شریعتی بردند. ناگهان زن روبه روی شیرینی فروشی صورتی رنگی می ایستد.
در خودکار شیرینی فروشی باز می شود و آنها به یک مکعب صورتی پا می گذارند.
روبه رویشان یک یخچال مستطيلی پر از کیک بود. یکی از
کیک ها توجه پسر را جلب کرد. کیکی کوچک با خامه ی سفید و کنار ظرفش یک سنجاب سفید. قیافه ی سنجاب جوری به نظر می رسید که انگار دارد می پرسد: « تو کی هستی؟»،
دکتر اکبری پسر را به پشت پیشخوان برد.
پسر از  پلکان پیچدار مشکی بالا رفت و وارد یک اتاق خالی سفید شد.
دکتر اکبری که پشت سر پسر بالا آمده بود. با یک طناب دستان پسر را بست. پسر با وحشت گفت: « چی.. چی کار میخوای کنید.؟ چرا من رو گرفتید؟»
دکتر اکبری خنده ای کرد و جواب داد: « همون کاری رو می کنم که با بقیه کردم. فقط تو شانس آوردی و تو رستوران ما رو دیدی.»
پسر درست منظور دکتر اکبری را متوجه نمی شد. پس دوباره پرسید:« یعنی چی؟» دکتر اکبری که اعصابش به هم ریخته بود فریاد زد: « قراره بکشیمت.»
پسر چشمانش گرد شد. با لکنت گفت: «چ.. چی!!!؟»
ناگهان دکتر اکبری یک دستمال جلوی دهان و بینی پسر گرفت.
دید پسر تار شد. احساس خواب آلودی شدیدی بهش دست داده بود. دستانش را به سختی روی دستان دکتر اکبری گذاشت و تلاش کرد دستمال را از خودش دور کند.
اما داروی خواب آور بر او غلبه کرد.
پسر، جلوی پاهای دکتر اکبری افتاد. دکتر اکبری لبخند زد.
*ادامه دارد....

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید