
کیسه های سفید : بخش سیزدهم
کارآگاه به پسر که رسید. علائم حیاتی اش را چِک کرد. وقتی مطمئن شد زنده است و آسیب ندیده، از شیرینی فروشی خارج شد و دنبال دکتر اکبری رفت. شیرینی فروشی را دور زد و درست قبل از اینکه دکتر اکبری سوار پژو ی سفیدش بشود، او را گیر انداخت.
دکتر اکبری با دیدن کارآگاه، قفل فرمان را به سمتش پرتاب کرد و سوار ماشین شد. کارآگاه به قفل فرمان جلوی پایش نگاه انداخت و سریع به سمت ماشین خودش دوید.
ماشین دکتر اکبری در خیابان شعریتی راه افتاد. کارآگاه پشت سر دکتر اکبری حرکت کرد.
هردو در خیابان مستقیم و تاریکِ شریعتی پیش می رفتند.
دکتر اکبری با یک دستش فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش جعبه ی سوسن های چلچراغ را.
کارآگاه دستش را روی بوق ماشین فشار داد، صدای گوش خراش بوق، شهر را بیدار کرد.
صدای زنگ موبایل بلند شد. گوشی اش را برداشت. صدایی که معلوم نبود چه کسی است، گفت: « اجازه نده کس دیگری
سوسن ها را بگیرد. اگر من نمی توانم آنها را داشته باشم پس بقیه هم نمی توانند. فهمیدی؟» دکتر اکبری جواب داد: « هرجور شما بگید.» از داخل داشبورد یک بطری بنزین بیرون آورد.
یک دستی، درِ بطری را باز کرد و روی گل ها ریخت. کمی از بنزین را هم روی صندلی عقب ریخت.
به چراغ قرمز که رسید، سریع از چراغ رد شد و با سرعت بالاتری حرکت کرد. کارآگاه پشت چراغ قرمز گیر کرد و دیگر نتوانست دکتر اکبری را دنبال کند.
ناگهان ماشین دکتر اکبری وسط خیابان متوقف شد. دکتر اکبری از ماشین پایین آمد و روی بدنه ی ماشین بنزین ریخت.
دوباره سوار ماشین شد. یک فندک از جیبش بیرون آورد و روی بنزین ها گرفت. آتش، گل ها را سوزاند و شعله ور شد.
دکتر اکبری فندک را از پنجره به بدنه ی ماشین نزدیک کرد. بیرون ماشین آتش گرفت. شعله های نارنجی مثل سیاهچاله همه ی ماشین را در بر می گرفت. گرمای زیاد دکتر اکبری را می سوزاند. موبایل، زنگ خورد. دکتر اکبری جواب داد. شخص پشت تلفن گفت: « دیگه برنگرد. گل ها رو بسوزون همه چیز رو.» "بوم"همان لحظه صدای مهیب انفجار خیابان را در بر گرفت.
ادامه دارد...