من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

کیسه های سفید 4

کیسه های سفید: بخش چهارم

کارآگاه دقتی ذربینی را از جیب پالتوی قهوه ای اش بیرون آورد و به سمت مرد مُرده رفت.

پسر با تعجب از کارآگاه پرسید: « چی کار داری می کنی کارآگاه؟» کارآگاه دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد. ذربینش را به سمت سِرُم بالای تخت برد و آهسته دورش را نگاه کرد. دکتر با عصبانیت کارآگاه را کنار کشید و گفت:

« از اینجا بروید! فکر می کنم شما حتی این مرد را هم نمیشناسید. قبل از رفتن هم اگر چیزی از خانواده اش می دانید بگویید. چون آنها باید بیایند و ببرنش. سردخونه که این همه جا ندارد.»

کارآگاه نفس عمیقی کشید و به پسر اشاره کرد که بروند.

پسر دنبال کارآگاه به سالن انتظار رفت. کارآگاه کاغذی را به پذیرش تحویل داد.

کارآگاه دقتی دستش را روی شانه پسر گذاشت و گفت:

« برویم. آبمیوه فروشی خوب این دور و اطراف می شناسی؟»

پسر لبخند زد و جواب داد: « من هنوز نفهمیدم شما چطور هرروز آب هویج می خورید. در هر صورت یک آب میوه فروشی خوب دو کوچه بالاتر هست.»

کارآگاه قدم هایش را تند کرد و گفت: « پس معطل نکن و راه بی افت.»

کمی که راه رفتند بالاخره آمیوه فروشی را دیدند. کارآگاه سریع جلو رفت و دو لیوان بزرگ آب هویج گرفت.

یکی را به سمت پسر گرفت و آن یکی را خودش خورد. پسر با انزجار به لیوان نگاه کرد و پرسید: « آخه چرا همیشه آب هویج می خورید؟ مگه بقیه ی میوه ها میوه نیستند؟»

کارآگاه دقتی خندید و جواب داد: « آب هویج کمک می کند بهتر ببینی. پس بخور که بتوانی چیز هایی که من میبینم را هم ببینی.»

پسر با بی میلی شروع به نوشیدن کرد.

در همان همگام زنی با پالتوی پشمی سبز آمد و یک آب طالبی خرید.

ادامه دارد....

آب هویجمعماییجناییکارآگاهی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید