من کارآگاه نویسنده ام
من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

کیسه های سفید 5

کیسه های سفید: بخش پنجم

بعد از خوردن آب هویج، صدای گوشی پسر بلند شد. پسر گوشی را جواب داد.

_ الو... سلام... بله.. انجامش بدید... ممنون بابت تماستون.

کارآگاه دقتی آهسته پرسید: « با کی صحبت کردی؟» پسر شانه بالا انداخت و گفت: «دستیارم بود. می خواست ببیند می تواند از بازی ویدیویی جدیدم استفاده کند یا نه.»

کارآگاه سر تکان داد و به ساعت مچی اش نگاه انداخت. با حرکت دست به پسر اشاره کرد که دنبالش بیاید.

پسر و کارآگاه به بیمارستان برگشتند. کارآگاه و پسر سوار آسانسور شدند و به طبقه دوم رفتند. پسر از کارآگاه پرسید:

« چرا دوباره برگشتیم؟» کارآگاه همانطور که به طرف اتاق 224 می رفت جواب داد: « باید از یک چیز مطمئن می شدم.»

در اتاق 224 باز شد و یک پرستار زن بیرون آمد. کارآگاه به سمت زن رفت و پرسید: « شما همان پرستاری هستید که نیم ساعت پیش مرگ بیمار  این اتاق را اعلام کرد؟»

زن پرستار سرتکان داد و گفت: « خودم هستم. چه کاری از دستم بر میاید؟» کارآگاه دقتی ذربینش را در آورد

و گفت: « چندتا سوال درباره ی آن بیمار داشتم. می شود ما را به یک اتاق خالی راهنمایی کنید؟»

زن با تردید به کارآگاه و پسر نگاه کرد. بعد یک درگیری ذهنی، به کارآگاه گفت: « دنبالم بیایید.»

پرستار آنها را به بالاترین طبقه ی بیمارستان برد. در ِیکی از اتاق های خالی را باز کرد و همه وارد شدند. وقتی مطمئن شد هیچ کس آن ها را ندیده است. آهسته در اتاق را قفل کرد.

اتاق کوچک بود. یک تخت بیمارستان  و چندتا دستگاه کوچک داخلش بود. کارآگاه روی صندلی قهوه ای رنگ کنار تخت نشست.  پرستار زن هم روی صندلی روبه روی کارآگاه نشست.

پسر ایستاده به گفت وگو گوش می داد.

کارآگاه دفترچه ای را بیرون آورد و پرسید: « میروم سر اصل مطلب. اسم دکتری که بهش مرگ را خبر دادید چیه؟»

پرستار کمی مکث کرد. بعد جواب داد: « دکتر اکبراحمدی. ولی چرا اسم دکتر رو میخواید. ن.. نکنه فکر می کنید ایشون آن مرد را کُشته!؟» پسر ناگهان از جا پرید و کمرش صاف شد.

کارآگاه دقتی خندید و گفت: « درسته خانم. دقیقا چنین فکری می کنم.»

ادامه دارد.....

کیسه‌های سفیدکارآگاه دقتیمعماییکارآگاهیداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید