کیسه های سفید: بخش ششم
پرستار از وحشت جیغ کشید. کارآگاه که واکنش او را دید. خندید و گفت: « شوخی کردم. شوخی کردم. چنین فکری نمی کنم.»
پسر با نگرانی و کنجکاوی پرسید: « واقعا؟ پس چرا اسم دکتر رو می خواستید؟» کارآگاه دستی به موهای مشکی اش کشید و جواب داد: « همانطور که گفتم. فقط می خواستم از چیزی مطمئن شوم.حالا شما خانم پرستار لطفا من را به اتاق آن مرد ببرید.» پرستار کمی ترسیده بود. با تردید بلند شد و آنها را به اتاق ٢٢۴برد.
به اتاق ٢٢۴ که رسیدند، با اتاقی به هم ریخته روبه رو شدند.
پرستار با وحشت از بقیه پرستارها پرسید: « اینجا چیزی شده؟»
یکی از پرستار ها جواب داد: « مگه چیزی شده؟ از بعد از اینکه شما رفتی کسی وارد اون اتاق نشده.»
با شنیدن این حرف کارآگاه دقتی به پرستار زن اشاره کرد که چیزی نگوید و خودش هم سریع وارد اتاق ٢٢۴ شد.
پرستار هم تلاش کرد عادی برخورد کند:« هیچی نشده فکر کنم توهم زدم.» و او هم پشت سر پسر وارد اتاق شد.
کارآگاه در حال برسی اتاق بود. ملافه های روی تخت به هم ریخته بودند. درِ تمام کمد ها و یخچال، باز بود. تمام وسایل هم کَنده شده بودند. کارآگاه دوباره به سمت سِرُم رفت و برسی اش کرد. پسر به سمت کارآگاه رفت و پرسید: « چیزی شده؟» کارآگاه پوزخندی زد و گفت: « نگران نباش ولی انگار قاتل ما خودش رو لو داده.» پسر با تعجب گفت: « قاتل؟ مگه اصلا قاتلی وجود دارد؟» کارآگاه جواب پسر را نداد چون درحال لواشک خوردن بود. پسر با دیدن این حرکت کارآگاه، غرغر کرد: « بازهم دارید لواشک می خورید؟! چندبار باید بگویم چیز های ترش برای معده ی شما ضرر دارد.؟»
کارآگاه لواشک را در کیسه ای گذاشت و گفت: « اینقدر غرغر نکن. به جایش برو و آن کیسه ی سفید روی تخت را برایم بیاور.» پسر آه کشید و به سمت تخت رفت. روی تخت کیسه ای سفید رنگ به چشم می خورد. پسر با تعجب به کیسه نگاه انداخت. این کیسه شبیه همانی بود که آن روز غروب دست زن و مرد دیده بود.
ادامه دارد.....