من کارآگاه نویسنده ام
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

کیسه های سفید 8

کیسه های سفید : بخش هشتم
کارآگاه و پسر به آبمیوه فروشی رسیدند. دور تا دور آبمیوه فروشی نوار زرد رنگی کشیده شده بود. صدای ماشین پلیس هم می آمد. دو افسر پلیس، با دیدن کارآگاه دقتی، به سمتش رفتند. کارآگاه با آنها دست داد و ازشان خواست اجازه دهند وارد مغازه بشود. پلیس ها به کارآگاه اجازه وارد شدن دادند.
کارآگاه به همراه پسر، وارد مغازه شد. سمت راست مغازه میز های گردی در یک ردیف چیده شده بودند. روی میز ها یک جعبه دستمال کاغذی به چشم می خورد. در سمت چپ مغازه پیشخوان بود. روی پیشخوان یک آب میوه گیری ویک
ظرف نِی گذاشته بودند. آن سمت پیشخوان یک یخچال و یک سینک ظرف شویی به چشم می خورد. کارآگاه دقتی به آن سمت پیشخوان رفت. پسر به  زیر پایش  نگاه نمی کرد. ناگهان به  جسمی برخورد و تعادلش را از دست داد. درست قبل از اینکه بی افتد تعادلش را به دست آورد. نگاهی به پایین انداخت تا بفهمد چه چیزی باعث بهم خوردن تعادلش شده است. ناگهان نفسش در سینه حبس شد. جسد مرد فروشنده روی زمین افتاده بود.
با چشمان وحشت زده و متعجب، به جسد مرد نگاه می کرد.
کارآگاه که متوجه ترس پسر شد. یک سوت بلند زد تا پسر را از هپروت بیرون بیاورد. پسر به کارآگاه دقتی نگاه انداخت و با وحشت گفت: « م.. میشه از اینجا بروم؟ لطفا» کارآگاه نگاهی به ساعتش می اندازد. ساعت سه بعد از ظهر را نشان می دهد.
به همین خاطر به پسر می گوید: « صبر کن  یک چیزی را برسی کنم. بعدش میرویم.»  پسر آب دهانش را قورت داد و سرتکان داد. کارآگاه دقتی ذربینش را در آورد و گردن مرد را برسی کرد. بعد بلند شد و به پسر گفت: « برویم.» پسر خوشحال از اینکه قرار نیست دیگر جسد را ببیند، از مغازه خارج شد.
کارآگاه از افسر های پلیس بابت کمکشان تشکر کرد و به همراه پسر، به رستوران نزدیکی  که  پلیس ها گفتند، رفت.
وقتی سفارششان را دادند کارآگاه دقتی از پسر پرسید: « چرا از جسد ترسیدی؟ تو که قبلا اینطوری نبودی. حالا چی شده از چنین چیز کوچکی می ترسی؟!»
پسر جواب داد: « راستش اون جسد، من را یاد یکی از دوستانم می انداخت. برای همین ترسیدم. معذرت می خواهم که به خاطر من نتوانستی خوب جسد رو بررسی کنی.»
کارآگاه خندید و دستش را تکان داد: « مهم نیست. در هر صورت چیز دیگری نبود که بررسی کنم.»
پسر با تعجب پرسید: « یعنی فقط باید گردنش رو می دیدی؟
از کجا مطمئن بودی چیزی که دنبالشی آنجاست؟»
کارآگاه لواشکی از کیسه اش بیرون آورد و جواب داد: « الکی نیست که فامیلی ام دقتی است. مثلا کارآگاهمااا. ولی دلیلش یک بطری بود. یک بطری کلروفیم. میدونی کلروفیم چیه؟»
پسر آهسته سرتکان داد: « برای بیهوشی ازش استفاده میشه مگه نه؟» کارآگاه گفت: « درسته ولی اگر مدت زیادی زیر بینی شخص بگیری اش او حتما می میرد. به همین دلیل است که باید حواست به مقدار کلروفیم استشمام شده، باشد.»
پسر با کمی وحشت گفت: « پس یعنی اون مرد رو با...»
کارآگاه سرتکان می دهد و یک کیسه ی سفید را بالا می گیر و می گوید: « راستی این رو هم پیدا کردم.»
*ادامه دارد.....

۳
۰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات