ویرگول
ورودثبت نام
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانکبا قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

آخ کبدم!

+ انگار همین دو روز پیش بود، باهم تو سفره خونه جواد یه‌گوش نشسته بودیم و املت می‌زدیم.

_آره عمو، یادمه بهش گفتی مگه دکتر به تو نگفته نوشابه نخور، وضع قندت ناجوره!

اون خدا بیامرزم جواب داد: املت بی نوشابه مثل ماشین بدون روغنه!

+آره همیشه املت رو با نوشابه میخورد، آخر سر هم همین نوشابه کار دستش داد! مجبور شدن ۳ تا از انگشتاشو بخاطر قند قطع کنن.

عمو بغضشو قورت داد و ادامه داد: ۴۰ سال باهم رفاقت کردیم، هیچ وقت حرف آدم حالیش نبود...اه، اعصابم بهم ریخت.

یالا، زنگ بزن ارمنیه یه بطری از این جدیدا برام بیاره.

_عمو!!!

مگه دکتر نگفته نخور وضع کبدت ناجوره؟!

+زنگ بزن بهش بچه،‌ انگار توام حرف آدم حالیت نیستا.

امین سمیعی

قصه‌ها • داستان‌های مینیمالیسیتی

قصه‌ها • امین سمیعی 🖊️

داستانک
۷
۲
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
قصه‌ها | داستان‌ کوتاه و داستانک
با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید